۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

با آبها می رقصم

البته واضح و مبرهن است که موجودی آبزی نیستم، اما سخنی به گزاف نگفتم اگر ادعا کنم توی آب بزرگ شدم. نه یا ده ساله بودم که به اصرار مامان و بابا و البته به زور به آموزش شنا فرستاده و عجیب جذب اون شدم. کلاس پنجم دبستان مسابقات بین مدارس رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و برای تیم امدادی اصفهان انتخاب شدم، اما روز مسابقه یکی از بچه‌ها نیومد و با چشمانی اشکبار تیممون کنار گذاشته شد.
بعد از اون استخر دوباره جنبه تفریحی پیدا کرد و حدود ده سال هفته‌ای دو یا سه بار تنم رو به آب می‌زدم. تا اینکه در یکی از همین آب تنی‌ها توسط مربی تیم واترپولوی برق مورد پسند قرار گرفتم و بازم رفتم توی جو مسابقه. سال سوم دبیرستان رو همه مشغول آماده شدن برای کنکور و درس و مشق بودن، اما من تقریبا به صورت تمام وقت توی اردو به سر می‌بردم و برای مسابقات شهریور آماده می‌شدیم. تابستون هم که شروع شد هفته‌ای هشت روز و هر روز 4-5 ساعت توی آب بودیم تا همه شک کنن که آیا اولین انسان دوزیست هستم یا خیر!
مسابقات شروع شد، توی استان اول شدیم و رفتیم کشوری، اونجا هم بعد یزد دوم شدیم و در حالیکه حتی می‌شد به تیم ملی فکر کرد، در یک حرکت انتحاری چهارگوشه استخر رو بوسیدم و رفتم پشت میز نشستم و مشغول تست زنی شدم.
طلسم اون خداحافظی در اوج تا سال سوم لیسانس ادامه داشت تا اینکه استخر فوق‌العادة پلی‌تکنیک بالاتر از میدون ونک رو با ممرضا کشف کردیم. دوباره زندگی آبی شروع شد و هفته‌ای دو بار می‌شد امید داشت که با شنا عشق بازی بشه. بعد از فارغ شدن و عدم امکان استفاده از تخفیف استخر، بازهم رخوت آبی فرا رسید و تا حدود سه هفته پیش ادامه داشت. البته بین راه و توی مسافرت و یکی دو بار دانشگاه تهران یادی از عشق قدیمی کردم اما هیچ روال خاصی نداشت.
اما الان، سه هفته‌ای می‌شه که جمعه‌ها خودم رو ملزم به آب تنی می‌دونم. تقریبا شک ندارم که توی بهشت می‌شه هر روز با بلیط‌های دارای تخفیف ویژه رفت استخر و محدودیت ساعت هم برای تو آب بودن نداره، اما تا اون روز و اونجا فرا برسه همین هفته‌ای یکبار رو عشق است!

پ.ن: حریف می‌طلبیم!

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

برای سرو

فکر می‌کنم حدود 5 ماه پیش بود که اوج فکر کردن و شب نخوابیدن‌ها رو تجربه می‌کردم و دوستان خوبی اطرافم بودن که می‌شد ازشون مشاوره خواست و از تجربیاتشون استفاده کرد. همون موقع‌ها بود که سرو این مطلب خواندنی رو برای من توی وبلاگش نوشت و بهم گفت که هر "نشدی" لزوماً به معنای شکست نیست و در مقابل هر "شدنی" هم نمی تونه پیروزی باشه. فقط مهم اینه که بتونیم "نشدن"‌ها رو نه با توجیه‌های احساسی، که با منطق و عقل تفسیر کنیم و ببینیم آیا واقعاً می‌شه اون رو توی دستة پیروزی‌ها جا داد یا نه.
حالا با گذشت این همه مدت و فراز و نشیب‌های زیاد، می‌تونم به سرو بگم که منم بالاخره تونستم وارد کاری بشم که اولش از اون می‌ترسیدم و احتمال بالای شکست می‌دادم، با قدرت هم وارد شدم و تلاش کردم با چنگ و دندون هم نگهش ندارم و حتی خیلی از جاها غرورم رو زیر پاهام له کردم. اما نشد، به هر دلیلی که داشت نشد و حالا هم جز یک پیکر نیمه جون در حال احتضار که دکترها ازش قطع امید کردن از اون چیزی باقی نمونده. اعتراف می‌کنم که به سنت همیشگیم، بین راه گاهی از نشدنش هم مضطرب شدم و ساده لوحانه این اضطرابم رو با کسی که قرار بود همه چیز من رو بدونه مطرح کردم بدون اینکه به قول "اون" ظاهر این حس بد رو آرایش کنم که توی ذوق نزنه.  زیاد اصرار نکن که اون جریان رو توی پیروزی یا شکست‌هام طبقه بندی کنم، که هنوز دلیل منطقی برای نشدنش پیدا نکردم، اما این رو بدون که فهمیدن شرایط، سطح یک رابطه، دلیل تمام شدن اون و حتی اینکه آیا طرفت تکلیفش با خودش مشخص شده یا نه بزرگترین نعمت توی پیش رفتن یک رابطه‌س که من ازش محروم بودم. بدون که بزرگترین عذاب، روشن و خاموش شدن مکرر چراغ رابطه‌س که کل وجودت رو می‌سوزونه. بدون این که فقط احساس کنی چراغ دوباره روشن شده نابودت می‌کنه و بدترین حس تعلیق ممکن رو برات به جا می‌گذاره. حالا خیلی راحت می‌تونم تمام این محرومیت‌ها و حتی گرفتن حس متقابل از طرفم برای احتمال شروع مجدد رو بگذارم به حساب بلاهت و بی‌تجربگی خودم و یک روزی مثل اون قسمت از پلنگ صورتی یک چکش بردارم و اون چراغ خیالی رو خورد کنم و از ته دل بهش بخندم. آره، من به حرف تو اعتقاد کامل دارم که از همه چیز میشه عبور کرد، حتی اگر در بدترین حالت به آدم حس شکست بده. حتی اگر بدونی بعد از اون دیگه خبری نیست. حتی اگر درک کرده باشی که این عبور ناشی از یک سری رفتار بچگانه از هر دو طرف و یک سلسله جبال مرتفع از سوء برداشت‌هاست. همه چیز محکوم به تمام شدنه.

از ولایت خودتون برام دعا کن که گویا خدا اونطرفا بیشتر آفتابی میشه!

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

حماسه

مدرسه پا روی تمام قوانینش گذاشت و کلاس‌های بعدازظهر رو تعطیل کرد. کل جمعیت توی نمازخونه جمع شدیم تا با گراندیک 28 اینچ به زحمت یه چیزایی از بازی رو ببینیم. ما هم که سال اولی بودیم قاعدتاً جایی بهتر از ته سالن پیدا نکردیم و بنابراین همون حدود دقیقة 10-12 بازی رفتیم توی حیاط تا از خالی بودن زمین فوتبال بهترین استفاده رو ببریم اما سرایدار مدرسه که شاید دلش برای ما سوخته بود، رادیو رو گذاشت پشت بلندگوی حیات تا ما هم شامل توفیق اجباری بشیم و در جریان بازی قرار بگیریم.
نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده بود که علیفر رفته بود توی رادیو و گزارش می‌کرد، اما بعد از خوردن دو تا گل، حرف‌های روی اعصابش شروع شد. "ما قطعاً گل‌های بیشتری هم دریافت خواهیم کرد"، "با این بازی همون بهتر که نمی‌ریم جام جهانی"، "سطح فوتبال ما با دنیا قابل مقایسه نیست" و غیره. اما دقیقة 31 نیمه دوم، نه تنها علیفر که حتی خوشبین‌ترین هواداران هم انتظار شروع آتیش بازی رو نداشتن و سه دقیقه بعد هم ورق کاملاً برگشت. از دقیقة 34 به بعد دیگه گذر زمان سخت شد و اون هشت دقیقة وقت اضافه هم که روح و روان آدم رو مورد عنایت قرار می‌داد.
شاید همه می‌دونستن که والدیر ویرا مربی در سطح بالایی نیست، اما وقتی بین دو نیمه در حالیکه بدترین شرایط بر تیم حاکم بود با گفتن جمله‌هایی مثل "بچه‌ها، من حرف خاصي براي گفتن ندارم، برید داخل زمين و هرطور كه صلاح مي‌دونيد بازي كنيد، قهرمانانه به توپ ضربه بزنيد" نشون داد که روانشناس خوبیه.
هشتم آذر سال 86، بزرگترین جشن ملی ایران شکل گرفت. به قول خبرنگار فرانس پرس "در یك لحظه وزن كره زمین سبك شد چون هفتاد میلیون ایرانی با هم به هوا پریدند ...". دایی‌ها و عزیزی‌ها و عابدزاده‌ها شاید تا مدت‌ها دیگه توی فوتبال ایران پیدا نشن و همچنان بازیکن‌ها به جای ساق بند از دسته‌های اسکناس استفاده کنن.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

گفتم نَگِریستی نباید نِگَریست

یه ضرب المثل قدیمی هست که می‌گه "مرد که گریه نمی‌کنه". با تمام احترامی که برای مشاهیر ایران زمین و خالقان ضرب المثل‌ها و روایات و حکایات قائل هستم، در این یک مورد خواهشمندم مبدع این عبارت، خود و خانواده‌اش اعم از مؤنث و مذکر رو از دسترس من دور نگه داره که در غیر اینصورت عوارض کار بر عهدة خودش خواهد بود.
فی الواقع به عنوان یک کارشناس حالا دیگه خبره در این زمینه می‌تونم بگم که نه تنها مرد گریه هم می‌کنه، بلکه اون گریه به مراتب نابود کننده‌تر از سایر انواع گریه‌س، چه از دید خود شخص گریه کننده، و چه از دید ناظر بیرونی.
امروز بعد از مدت‌ها، عکس خودم رو توی چشم‌های پر از آب یکی از همکاران تعدیل شده در حالیکه تلاش می‌کرد چشمة چشم‌هاش جاری نشه دیدم. و برخلاف تعدیل‌های قبلی که به ضعف عملکرد مربوط می‌شد، اینبار پای یک زن در میان بود. زنی که از لحاظ سطح شعور و فهم رشدی بیشتر از 5 سال رو از خودش نشون نداده و محل کار رو با مهدکودک اشتباه گرفته. یک روز حق طرف رو ازش خواهم گرفت، مطمئنم. این یک اعلام جنگ رسمی بود!

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

دل درجهان مبند و به مستی سوال کن

یه موجوداتی هستن توی زندگی، که آدم احساس می‌کنه بدون اونها ادامة حیات غیر ممکنه. اما پیش آمدهای طبیعی و غیر طبیعی نشون می‌ده که انسان نباید به هیچ چیزی وابسته باشه، حتی اگر به اندازة پدر و مادر به آدم نزدیک باشن، یا به اندازة یک عشق تکرار نشدنی باشه، و یا حتی اگر مثل زمین سرد گوشة اتاق خوابت همدم تنهایی‌هات بوده باشه.
هیچ چیزی تو این دنیا همیشگی نیس و ارزش نداره که زندگیت رو تحت تأثیر خودش قرار بده. زندگی "با" یا "بدون" همة دوست داشتنی‌های اطرافت در جریانه و چاره‌ای هم جز در جریان بودن نداره.
یکی از اون دوست داشتنی‌های من، همین مکان مقدسه که تمام درونیات من رو روی داریه! ریخته و گذاشته توی ویترین. و تجربة نه چندان خوب زندگی سی ساله نشون داده که ویترین‌هایی که تمام محتویات مغازه رو نشون بدن باعث اتفاقاتی میشن که در نهایت به ضرر صاحب مغازه تموم خواهد شد.
هنوز تصمیم قطعی نگرفتم که آیا اینجا رو تعطیل کنم، خودسانسوری رو در پیش بگیرم، یا بازهم از این سوراخ گزیده بشم و به همین روش ادامه بدم. اما شاید به زودی ... 

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

بگیر، بخواب، دیوونه

سینا حجازی رو حدود نه ماهی می‌شه که کشف کردم. هرچند نمی‌دونم اصلن قبل از اون هم کاری داشته یا نه، اما آهنگ‌هایی که ازش شنیدم در نوع خودشون خاص و قابل توجه بودن. فارغ از جنبه‌های اروتیکی که توی همة آهنگ‌هاش می‌شه پیدا کرد، تکست‌ها هم حرفی برای گفتن دارن و با صداش کاملاً همخونی پیدا کرده. ترانة "شب بخیر" هم یکی از ترانه‌هاییه که من مدتی باهاش زندگی کردم و شاید هنوز هم می‌کنم. ترانه سرای این آهنگ رو نمی‌شناسم، اما هر کسی که هست نسل ما رو خیلی خوب از جهت نگاه به روابط و دنیا توصیف کرده ...

 
سینا حجازی - شب بخیر (بشنوید و دانلود کتید)

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

... که از تن‌ها بلا خیزد

- علی چرا مجردی هنوز؟
+ جااان؟ پسرجان بابات به من گفتن بیارمت بیرون، باهات حرف بزنم که بچسبی به کار، خرج زندگی خودتو زنت رو خودت در بیاری، حالا تو داری منو بازخواست می‌کنی؟
- نه آخه، جالبه برام بدونم
+ یه وقتایی پیش میاد، به کسی دل می‌بندی، بعد به هر دلیلی نمی‌شه، تلاشت رو می‌کنی که بشه، بازم نمی‌شه. اونوقت مجبوری که بی خیال بشی کلن قضیه رو
- خودش می‌دونه؟
+ گفتم بهش که من دیگه حرکتی نخواهم کرد، خودش اگه طالب بود بیاد جلو، نخواستم که هیچی!
- بیا بیرون از فکرش
+ چشم، امر دیگه‌ای نیس؟
- زن بگیری یادت می‌ره
+ (بد و بیراه توی دل) گفتی چرا دل به کار نمی‌دی؟ زندگیت مهم نیس برات؟

از سری دیالوگ‌های جانسوز روزانه، چهار آذر نود و یک، ساعت هشت و سی و چهار دقیقه شب. خدا رو شکر هنوز زندگیم نشده آخرت یزید، اما گریه کن ندارم، وگرنه خودم مصیبتم، دلم کربلاس! (با مقداری اغراق مضاعف البته)

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

واژه شناسی

یه سری از واژه‌ها وجود داره، که دنیایی از معنی رو در خودشون نهفته دارن. توی پاورچین و شب‌های برره به طنز به این مسئله زیاد نگاه می‌شد. اما در زبان اصفهانی (!)، این دست واژه‌ها کم نیستن. یکی از این کلمات که کاربرد گسترده‌ای هم داره عبارت "چم چمال" (به کسر هر دو چ و سکون میم اول) می‌باشد! شما می‌تونید در جواب دوستی که احوال شما رو می‌پرسه پاسخ بدید: "بد نیسم، یکم سرما خوردم و توی کله‌م احساس منگی می‌کنم، مفصل زانوم هم یکم تیر می‌کشه، شکست عشقی هم خوردم و امتحان دیروزم هم خوب نشد" و یا اینکه خیلی ساده بگید: "چم چمالم دادا". مطمئن باشید طرفتون اگر اصفهانی باشه خودش تا ته خط رو خواهد رفت و حتی برای هر کدوم از مشکلاتتون هم راهکار مناسبی ارائه خواهد داد!

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

در بابِ پرفکشنیسم

نقل قول:
پرفکشنیسم (Perfectionism) ینی کمال‌طلبی، ینی هر چیزی را کامل بخواهی، ینی هر کاری را باید به بهترین نحو انجام دهی، کمال‌طلب‌ها زیاد احساس رضایت نمی‌کنند، بیشتر از بقیه سرخورده می‌شوند، وسواس و استرس بیشتری دارند، در یک کلام از زندگی لذت چندانی نمی‌برند.
سال‌ها در جستجوی کمال، خودم را از خیلی لذت‌ها محروم کرده بودم، به هر هدفی که می‌رسیدم حس رضایت زود محو می‌شد چون سایه‌ی هدف بزرگتری را بر سرم احساس می‌کردم، زندگی برای من یک پازلِ هزار تکه بود که انگار تنها رسالت‌م پیدا کردن تکه‌ها و چیدن‌شان در کنار یکدیگر بود، کله‌ام هم عجیب بوی قورمه سبزی می‌داد و برای رسیدن به هدف دست به هر کاری می‌زدم، خیلی از تکه‌ها را از دهان شیر بیرون می‌کشیدم و به دنبال بعضی‌ها دستم را توی سوراخ مار می‌بردم، بعد از مدت‌ها به خودم که نگاه ‌کردم یک جنگجوی خسته ‌دیدم کام‌ش هرگز شیرین نشده، در فاصله‌ی چندین و چند فرسخی تا کمالِ نهایی. دلم برای خودِ بیچاره‌ام سوخت. خیلی!
... فکر کنم حالا، پس از مرارت‌های بسیار، و از گذر روزهای سیاه و سپید و خاکستری، اندکی به آن حالت [بینابین] دست یافته‌ام. یک جور همزیستی مسالمت آمیز با این اختلالِ مادرزادی!
تصور کنید در بزرگراه چمران، به مقصد پارک‌وی در حال رانندگی هستید، کدام برایتان مهم‌تر است؟ رانندگی در چمران یا رسیدن به پارک‌وی؟ خب، برای من سال‌ها رسیدن به پارک‌وی مهم‌تر بود، و چقدر پارک وی دور بود و چمران انگار تمامی نداشت. تا این که خودِ زندگی درس بزرگی به من داد: کمال را نمی‌توان بدست آورد، اما اگر به دنبال آن باشی می‌توانی به برتری برسی . کشف این حقیقت تلخ که کمال دست نیافتنی‌ست تا مدت‌ها حال و روزم را به هم ریخته بود، این همه سال در جستجوی چیزی بودم که اگر هم وجود داشت مصداقِ دستِ من کوتاه و خرما بر نخیل بود. تلخ بود اما وقتی پذیرفتمش آرامش عمیقی احساس کردم، طول کشید تا یاد بگیرم فقط به جلو نگاه نکنم، دور و برم را هم ببینم، اصلن همین بودن در بزرگراه را ببینم، و یادم بماند که با چه سختی از خیابان‌های باریک یک‌طرفه و پرترافیک خودم را به بزرگراه رسانده بودم، چند تا چراغ قرمز را رد کرده بودم، چقدر فحش خورده بودم، چقدر تکرار گاز و کلاچ و دنده ملولم کرده بود ...، این‌روزها تا حد زیادی بی‌خیالِ پارک‌وی شده‌ام، بیشتر سعی می‌کنم از رانندگی در چمران لذت ببرم، از گلکاری‌های زیبایش، از دیواره‌های مثلن عایق صوتی‌اش، از نمای ساختمان‌های آتی‌ساز، پل‌های فلزی، حتا بیلبوردهای تبلیغاتی، از خودِ رانندگی، از بودن در بزرگراه، از پروانه‌های پیتزا پرپروک که انگار در طول مسیر به پرواز درآمده‌اند ...

این مطلب رو Multioriented توی وبلاگش نوشته. هرچند رویة اینجا تاحالا انتقال مطالب نوشته شده توسط دیگران نبوده، اما شخصی مثل من به راحتی نمی‌تونه از این متن زیبا بگذره. نوشته‌ای که کلمه به کلمه‌اش نه تنها داره خود من رو توصیف می‌کنه، بلکه می‌شه اون رو تعریف جامعی از یکی از با ارزش‌ترین آدم‌های توی زندگیم و حتی دلیل از دست دادن اون هم دونست.

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

بشنو سوز سخنم

دوستی جایی نوشته بود که اگر دیدی هر چیزی بر وفق مراد تو نیست و به هر دلیلی از اون لذتی نمی‌بری، به جای اینکه آه و ناله سر بدی و زمین و زمان رو مقصر بدونی، خیلی ساده اون رو با یک چیز بهترعوض کن، حتی اگر اسم اون چیز "وطن" باشه (نقل به مضمون).
فارغ از ژست‌های (حالا دیگه) روشنفکری که باید موند و مملکت رو ساخت و مبارزه کرد و از این جور حرف‌ها، کلام اون دوست محترم کاملاً قابل تأمله. شاید بشه اون رو گوشه‌ای از ذهن قرار داد تا در فرصت مناسب روی اون فکر جدی‌تری کرد. آدم دلیلی نداره به همه عهدهایی که با خودش بسته وفادار بمونه!

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

تهرانِ من

یکی از ویژگی‌های عجیب تهران برای من، خاصیت صفر و یک بودن اونه. تا وقتی کسی پیدا بشه که باهات باشه، حالا چه از باب رومنس یا رفاقت عادی یا حتی فامیلی، نه تنها بهت بد نمی‌گذره، بلکه گذر زمان رو هم به راحتی نمی‌تونی درک کنی. اما وای به حال وقتی که تا شعاع یک متریت کسی رو نتونی پیدا کنی، اون وقته که تمام غربت دنیا روی سرت آوار می‌شه.
توی این سه روز اخیر، شکر خدا بیشتر از سه ساعت شرایط تنهایی دست نداد. بدون شک اگه یک دهم دوستانی مثل ممرضا، بهار، مس‌سا، الناز، عرفان و ... رو در این شهر خراب شده خودم هم داشتم، تنهایی هم برام در حد یک مفهوم انتزاعی باقی می‌موند!

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

اقبال، خوش به حالت

همیشه شانس هایی توی زندگی هست، فرصت‌هایی پیش میاد یا اتفاقاتی میفته که باید همون لحظه ازش استفاده بشه. اگر استفاده نکردی در همون لحظة مقرر، یا اگه به هر دلیلی نشد روی هوا بزنیش، دیگه دنبالش نکن، بذار برای بقیه تا اونها هم شانس خودشون رو در استفاده بردن از اون امتحان کنن. شانس چیزی نیست که هر روز و هر ساعت بیاد در خونة آدم رو بزنه، دو بار که در زد و در رو باز نکردی -حالا یا به دلیل اینکه خوابی یا اینکه حال باز کردن در رو نداری یا فکر میکنی شانس‌های بهتر از راه خواهند رسید- دیگه انتظار نداشته باش بار سومی در کار باشه. شانس برای پشت در موندن ساخته نشده، بالاخره راهی به داخل خونة طالب حقیقیش پیدا خواهد کرد.

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

گوهربارجات (1)

بعضی اشتباهات مثل "شیفت+ق" می‌مونن. یک بار مرتکب میشی، حداقل چندتا "بک اسپیس" باید بزنی بلکه اصلاح بشن!

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

دار مکافات

عاشق سریال‌های آمریکایی هستم، علیرغم همة ژست‌های روشنفکری، توی همشون "بدمن‌ها" قبل از مردن به سزای اعمالشون می‌رسن. این اجنبی‌ها یا به زندگی اخروی اعتقادی ندارن، یا نگاهشون به دنیا خیلی ایده‌آل‌تر از ماست!

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

اجل

تریلی پیچیده بود جلوی سرویس کارگری و راننده مینی بوس بیچاره هم تنها کاری که تونسته بود بکنه چرخوندن فرمون به سمت چپ بود. بقیة ماجرا شباهت زیادی به همة تصادف‌های دیگه داشت. برخورد با پشت تریلی، انحراف به سمت خط مقابل، و یک تیر چراغ برق منجی که جلوی شاخ به شاخ شدن مینی بوس با ماشین‌های روبرو رو گرفته و علیرغم نابود کردن کامل جلوی مینی بوس، باعث شده بود به طرز معجزه آسایی خون از دماغ کسی نیاد.
منظرة بعد از تصادف اما جالب بود. یک سری آدم مات و مبهوت که اون دنیا رو هم لحظه‌ای درک کرده بودن و تا مدتی خیلی گیج و بی هدف فقط به اطراف نگاه می‌کردن. گویا دیدن مناظر این دنیا به مراتب از تصاویر اونطرف قشنگ‌تر بوده. و جملة به یاد موندنی یکی از کارگرها که شرایط باعث شده بود سلسله مراتب سازمانی رو به کل از یاد ببره: "خره مُرده بودیما!!!"...

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

نکته دان عشق

ممکنه به خودت قول داده باشی که ترک کنی،
ممکنه آرزوی دریافت یک لحظه حس متقابل رو بهش نرسیده باشی،
ممکنه خسته شده باشی از همة سوء تفاهم‌ها و سوء برداشت‌ها،
ممکنه موضع نگرفتن در برابر بودن‌های دو نفره هم برات محال به نظر می‌رسید دیگه چه رسد به پیشنهاد دو نفری بودن از طرف "خودش"!
ممکنه آینده‌ات رو بدون "اون" و حتی هر کس دیگری ترسیم کرده باشی،
همة این احتمالات رو ممکنه به واقعیت تبدیل کرده و عهد بسته باشی با خودت ...
اما هیچکدوم اینها دلیل نمی‌شه توی فکر برگشت نباشی.
شاید خدا باید یه تجدید نظر کلی رو مقوله‌ای به نام "عشق" ترجیحاً از نوع یک طرفه‌ش انجام بده.
شاید بتونه راه‌های بهتر و کم دردتری برای امتحان بنده‌هاش پیدا کنه ...

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

روزهای پرخاطره

امروز با شروع شدن جام جهانی فوتسال فهمیدم دقیقاً چهار سال از اون روزا گذشته. بازی‌های فوق العادة ایران توی دور قبل که برای همه حتی انتطار قهرمانی به وجود آورده بود. مصطفی نظری که بدون دستکش بازی می‌کرد و شمسایی هم مثل همیشه عالی بود.
توی اون روزا، ترم پنج ارشد بودم. بنابر دلایل کاملاً مشخص پروژه کش داده شده بود تا هم باعث عقب اقتادن سربازی بشه و هم مشکل گرفتن خوابگاه نداشته باشم. کار توی پژوهشگاه به اوج خودش رسیده و سفرهای استانی هم به همراه مریم در جریان بود. هم اتاقی‌ها همون‌هایی بودن که قرار بود باشن! رضا، رسول و مهران که مرام و معرفت رو معنی می‌کردن و روزهای خوبی رو می‌ساختن.
حالا از اون روزا چهار سال گذشته. کوی دانشگاه هنوز هم سر جاشه و روزگار جدیدی رو طی می‌کنه. یکی دو هفته پیش که توی سفر پایتخت الناز رو دیدم، یه مرور خیلی جالبی برام بود از خاطرات کوی، روزهای آروم و روزهای شلوغش. و خاطرات الناز هم جالب بود از زاویة دید آپارتمان های روبروی کوی.
از پژوهشگاه و همکاراش خیلی دورادور خبر دارم. مریم که رفیق سختی‌های ماموریت‌های کاری بود، حالا ازدواج کرده و توی سوئیس زندگی می‌کنه. مهدی و مرتضی هم ازدواج کردن و در حال خوندن دکتری هستن. رابطة مجازی هم حتی باعث نشده بتونم خبر دقیقی از دوتای آخری داشته باشم، اما مریم رو کم و بیش باهاش در ارتباط هستم.
رضا بعد از دفاع برگشت مشهد و مشغول به کار نصف و نیمه شد. یکی از نزدیک ترین دوستان نزدیکه که بیشر از 1000 کیلومتر فاصله نگرفته. رسول و مهران از همون موقع به فکر رفتن بودن و انصافاً هم لیاقتش رو داشتن. حالا هر دو توی ینگ دنیا دارن زندگی می‌کنن، اولی مجرد و دومی به همراه خانومش.
تیم فوتسال هم که امروز دوباره بازی‌هاش شروع می‌شه. چهار سال آینده با شروع شدن دوباره جام جهانی نمی‌دونم چه اتفاقاتی از این روزها برام پر رنگ‌تر خواهد بود، اما حالا می‌تونم مطمئن باشم که دورة بعدی جام جهانی، زندگی من کاملاً تغییر کرده و شروع تغییرش هم از یک هفته قبل از جام جهانی دورة قبلش بوده!

پ.ن: هر اتفاق هرچند بی ربط هم که در هر کجا رخ می‌ده، بهونه‌ای می‌شه برای پرت شدن من به یکی از خاطرات گذشته. آیا من توی گذشته زندگی می‌کنم؟!؟
Free counter and web stats