از اول مهر تا امروز تقريبا نصف ايران رو گشتم. متاسفانه سفر تفريحي نبود و به همين دليل الان تقريبا به يك جنازه متحرك تبديل شدم.
سفر اولي كه رفتم به شهرهاي قم و اراك و همدان و كرمانشاه بود. بر خلاف صحبت هاي تلفني كه با طرف قمي داشتم و كلا از اون نا اميد شده بودم، وقتي رسيديم كلي تحويل گرفت و هيچ مشكلي پيش نيومد. توي اراك هم مسئلة خاصي نبود. توي همدان فهميدم كه چرا اونا ادعا ميكنن از اصفهانيا خسيس ترن. خيليم دلشون ميخواست اين ادعا رو ثابت كنن. البته منم اصالت خودمو اونجا ثابت كردم. مردم كرمانشاه خيلي مهمون نواز بودن و بدون كمترين مشكلي كارمون حل شد و برگشتيم تهران.
سفر دوم رفتيم شمال. شهراي نوشهر و بابلسر و ساري كار داشتيم. حراست فرودگاه نوشهر يكم گير داد، ما هم رفتيم دم در خونة رئيس فرودگاه تا ازش امضا بگيريم و اونم راحت امضا كرد. دو تا شهر ديگم مشكل خاصي نداشتيم. توي اين سفر فهميدم اصلا نبايد به آدرس دادن شماليا اعتماد كرد.
سفر بعد رفتيم كرمان و سيرجان. توي كرمان مديرشون يكم برامون كلاس گذاشت. اما آخرش كارمون راه افتاد. عوضش توي سيرجان انقدر تحويلمون گرفتن كه خودمون شرمنده شديم.
بعد از برگشتن به تهران و يك روز استراحت، رفتيم به سمت آبادان. توي اين سفر بود كه فعل جر خوردن رو به نحو احسن صرف كردم. اول از همه توي فرودگاه ابزارمون رو اشتباه بردن. حالا خونة طرف كجا بود، دم مرز عراق. راننده هم خوف كرده بود بره اونجا. آخرش با ترس و لرز رفتيم. پاسگاه اونجا آدرس داد و گفت اگه اشتباه برين تير اندازي ميكنن!!! بالاخره رسيديم و ديديم با عجب آدمي طرفيم. يك خانم عرب به وزن تقريبي 250 كيلو كه وسايل مارو گروگان گرفته بود تا وسايل خودش پيدا بشه. بالاخره با هزار دردسر و با كمك پرسنل فرودگاه وسايلمون آزاد شدن. از طرف ديگه به خاطر اشتباه رئيس محترممون در تهية بليط، مجبور شديم كار دو روزه رو توي يه روز انجام بديم. آبادان و اميديه مشكلي نبود، اما توي ماهشهر عجله كار دستم داد و دستم به فنا رفت. جالب بود توي رفت و آمد به بيمارستان، ديدن تابلوي دانشگاه اميركبير توي ماهشهر چقدر حال داد.
بعد از برگشت از آبادان نوبت سفر يه روزه به سمنان بود كه از 7 صبح تا 10 شب طول كشيد. صبح روز بعد رفتيم به سمت اهواز. اونجا فهميدم كه چرا ميگن جنوبيا خون گرمن. بعد از اهواز و مسجد سليمان هم رفتيم دهلران تا با هم وطنان لر هم ديداري داشته باشيم! نكتة جالب اين سفر اعتقاد شديد مردم اهواز به يه امامزاده بود كه داستان هاي اون رو با افتخار تعريف ميكردن و مرزي بين واقعيت و خرافه در نظر نميگرفتن. اين اعتقاد به حدي بود كه حتي دانيال رو برادر اون امامزاده ميدونستن!!! مسئلة مشترك بين جنوبيا اين بود كه اكثرا از دو تا بلاي آسموني شاكي بودن: اول خشكسالي بود كه تقريبا كارون رو خشك كرده بود و دوم شرايط مملكت تو سه سال اخير كه بندرهاي جنوب رو كساد كرده بود.
سفر هفتم رفتيم بندر عباس و ميناب و كهنوج و قشم. گرماي هوا بد جور حالمون رو گرفت. توي تابستون تهران به گرميه اين فصل اونجا نبود. اما شوق تموم شدن كار سختي رو بر ما هموار نمود!!!
بعد از برگشتن به تهران رئيس محترم و همكاران ايشان قصد مختل نمودن روند حقوق گيري رو داشتن كه با حضور به موقع بنده و دعواي 5 ساعته اين مشكل موقتاً مرتفع شد. الان بعد از 50 روز سگ دو زدن احتياج به يه استراحت مطلق دارم كه اگه خدا بخواد از فردا شروع ميشه. تا ببينيم چي پيش مياد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر