۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

سرو

من اصولا آدم ریسک پذیری نیستم. این رو قبلا هم گفتم و خودم هم کاملا قبول دارم. اما نمی دونم چه اتفاقی افتاد که از مواضعم کوتاه نیومدم. روی حرفم تا آخرش وایسادم و پا پس نگذاشتم. خیلی خوش بینانه بود که طرف مقابلم خم به ابرو نیاره و ساکت بشینه. زندگی همیشه خوشبینانه نیست و طرف مقابل هم ساکت ننشست. من رو گرفت، از خانوادم دور کرد. از خیابون‌هام دور کرد، از هوای تازه دورم کرد. و من مُردم، طاقت نیاوردم و رو به قبله شدم. نفهمیدم کسی اون بیرون حرف من رو ادامه داد یا نه، اما من تحمل نکردم و مُردم. بعدش که از بالا نگاه می‌کردم، دیدم انگار نه انگار که من برای این مردم مُردم، کسی عین خیالش نبود و زندگی در جریان بود. حافظة تاریخی مردممون خوب نیست و من مُردم تا این رو فهمیدم.

یک لحظه بودن به جای میرحسین برام قابل تصور نیست. غربت حبس از یک طرف و دل بستن به جماعت اهل کوفه از طرف دیگه. و حالا که بوی آزادی به مشام می رسه فقط می تونم بگم شرمندتم میر، کاری جز اثبات کوفی بودن از دستم بر نیومد، اما به قول دوستی، تو محکوم به محبوب بودنی، بمون و ثابت کن که می‌شه جلوی شب هم ایستاد.

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

شکوه

عزت ملی یعنی برای تماس و خرید از یک شرکت اروپایی خودت رو یک عرب ساکن امارات معرفی و برای جلوگیری از فیلتر شدن اتوماتیک ایمیل توسط گیرنده از vpn استفاده کنی.

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

ماه حرام

محرم رو از وقتی یادم میاد که توی تابستون بود. تلویزیون دو تا کانال بیشتر نداشت و تعطیل شدن همه برنامه‌ها رسماً تعطیلات تابستون رو به افسردگی می‌کشوند. از همون زمان از نظم گروهی خوشم میومد و به خاطر همین دسته‌های زنجیر زنی خیابونی رو با لذت نگاه می‌کردم و دقیقا از همون زمان این سوال برام مطرح بود که چرا ملت مسلمون توی این ایام به جای جشن، علم عزاداری بلند و زار زار به عاقبت به خیر شدن مرادشون گریه می‌کنن.
سال‌ها که گذشت، شدت افسردگی پذیری محرم هم کمرنگ‌تر شد. تلویزیون با گذاشتن میتی کومون توی روزهای عزاداری استارت زد و ماهواره و اینترنت هم راه رو ادامه دادن. حالا توی محرم دیگه خبری از اون افسردگی نیست، هنوز از نظم گروهی خوشم میاد، و هنوز اون سوال بچگی برام بی جواب مونده. اما یه چیز رو مطمئنم و اینکه احترام به عقاید دیگران اصلیه که زمان و مکان نداره، حتی اگه به نظر من زار زدن توی این روزها بزرگترین بی‌احترامی به همین روزها باشه.

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

ثبات، گوهر گم شدة این خاک

"دهه‌ات گذشته مربی، اگه اون اسلحه دستت نباشه کی به حرفت گوش میده؟ اینه که برات زور داره، یه دهه حرف زدی ساکت بودیم، کر کری خوندی ساکت بودیم، گرفتی ساکت بودیم، پس دادی ساکت بودیم، حالا اجازه بده ما حرف بزنیم، خانوما آقایون دوست دارین یکی از این کشورها دوباره به ما حمله کنه؟ دوست دارید جنگ بشه؟
ثبات، دهه ما دهه ثباته، امنیت،این کشور کی باید روی امنیت رو ببینه؟ کی باید روی ثبات رو ببینه؟
اون پسر تو کی باید بتونه برای آینده اش برنامه ریزی کنه؟ دهة من هم نیست"

و سلحشور نمی‌دانست دهة مربی تا همین امروز هم ادامه خواهد داشت!

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

دلتنگی‌ها

توی زندگی، همیشه مواردی وجود داره که لایق دلتنگ شدن هستن. من هم از این قاعده مستثنی نیستم و هرزگاهی با دیدن یک نفر، یک فیلم، شنیدن یک آهنگ یا هر مورد نوستالژیک زای دیگری فیلَم یاد هندستون می‌کنه و حس دلتنگی میاد ...
دلم تنگه برای بازی‌های کودکی، توی خونه یا کودکستان، بدون هیچ دغدغة فکری
دلم تنگه برای خانم ارشادی، معلم کلاس پنجم که الگوی یک معلم واقعی بود.
دلم تنگه برای شیطنت‌های دوران دبیرستان و اذیت کردن معلم‌ها
دلم تنگه برای قسمتی از دوران لیسانس و تریبون آزادهای داخل و خوش گذرونی‌های بیرون از دانشگاه
دلم تنگه برای زندگی توی خوابگاه‌های پلی تکنیک و مشق زندگی گروهی
دلم تنگه برای دوران فوق لیسانس و بسکتبال‌های مختلط توی زمین بسکت دانشکده
دلم تنگه برای کوی دانشگاه، جو با صفاش و افتخارات تکرارنشدنیش
دلم تنگه برای فاصلة بین فارغ التحصیلی تا سربازی که شاید بهترین دوران زندگیم بود
دلم تنگه برای همکارهای کار تهران که یک سال شب و روز باهاشون زندگی کردم و بیشتر از دو ساله ندیدمشون
دلم تنگه برای بی مسئولیتی، خوابیدن تا لنگ ظهر، مسافرت‌های بدون برنامه ریزی و شب زنده داری‌های اینترنتی
و در آخر، دلم تنگه برای "علی" ای که اهمیتی به حرف کسی نمی داد، کار خودش رو می‌کرد و به هیچ کس جوابگو نبود.



۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

زیرآب زنان

وقتی زیردست‌های آدم از 8 تا دیپلم و فوق دیپلم به سه تا لیسانس تبدیل می‌شن، در نگاه اول شاید به نظر برسه که کارها راحت‌تر انجام و اعصاب خوردی کمتری وجود داشته باشه. اما زاویة دید ایرانی به یک سرپرست جدید حکایت رو همیشه جور دیگه‌ای رقم می‌زنه. به حمدالله جنس ایرانی همیشه از موقعیت خودش ناراضیه و فارغ از توانایی‌هاش انتظار داره پوزیشن بالاتری داشته باشه و همین نگاه کار را سخت خواهد کرد. من که به حول و قوة الهی از زمان کودکی برای روزهای سخت ساخته شده بودم، این هم روش!


۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

من نمی‌جنگم ... نمی‌جنگم

"جنگ" بدون هیچ توضیح و پیشوند و پسوندی، یک کلمة چندش آور و غیر قابل دفاعه برای نسلی که بخشی از سلول‌های بدنش از جنگ تشکیل شده و قسمتی از دوران طلائی کودکیش رو روی میدون‌های مین به فنا داده. آرزوی جنگ چیزی نیست که به راحتی قابل تحلیل و بررسی باشه، حالا چرا گروهی از همین نسل در آرزوی دیدن یک جنگ دوباره هستن، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

یکبار تو هم از عقل میندیش

"حساب دو دو تا چهارتا" فقط در مورد مسایل مالی مطرح نیست، بعضی وقت‌ها برای آدم‌هایی مثل من تمام امور توسط دو دو تا چهار تا کنترل می‌شه. موقع شروع هر کار، به صورت ناخودآگاه آخر اون هم تخمین زده و اگر این تخمین از هر لحاظی مقرون به صرفه نبود اصولاً کاری انجام نخواهد شد. حالا این کار می‌تونه یک تصمیم کاری، تحصیلی، عاطفی یا هر چیز دیگری باشه. شاید به ظاهر و با دید از بیرون این مسئله یک موهبت الهی به شمار بیاد، اما بعضی وقت‌ها واقعاً در حسرت یک حرکت "خرکی" می‌مونم، حرکتی که احساس توی اون بیشترین نقش رو ایفا کنه و عقل نتونه ترمز رو بکشه!



۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

شهرِ تَرین‌ها

شهرهای مختلف از نگاه من، دو وجه کاملاً متمایز دارن. وجه اصلی‌تر، "روح" و اصالت خاکه که مستقیم از فرهنگ و تاریخ یک شهر به دست میاد و وجه دیگه، ظاهر جذاب و سرگرم کننده س که بسته به سلیقة هر شخصی می‌تونه متفاوت باشه. شهرهای ایران بُعد اول رو به نحو احسن در اختیار دارن، اما به دلیل محدودیت‌های موجود در تأمین بُعد دوم ناموفق بودن. "دوبی" اما از طرف دیگه، بویی از وجه اول نبرده، فرهنگ و تمدن به طرز کاملاً مصنوعی بهش تزریق شده و به لطف محدودیت‌های ایرانی‌ها در تفریحات داخل کشور، محرومیت اروپایی‌ها از آب و هوای خاص اون منطقه و سرمایه‌گذاری عجیب شیوخ عرب برای ساخت "تَرین‌های" جهان تونسته توریست‌های زیادی رو جذب کنه. برای شخص من، موندن توی این شهر بیشتر از 4 روز کاملاً عذاب آور می بود، حتی با در نظر گرفتن این مسئله که این 4 روز تفریحاتی (از نوع سالم) رو تجربه کردم که شاید توی مملکت خودمون تا چندین سال آینده امکان وجودیش نباشه. ضمن اینکه لذت دیدن سه بعدی "تن تن" اسپیلبرگ در اولین روز اکران جهانیش رو نباید فراموش کرد!



۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

مرثیه ای برای یک گودر

حدود 5 سال پیش بود. مرورگر اپرا که هنوز توسط رقیب نامدارش (فایرفاکس) کنار زده نشده بود، منوی جدیدی با عنوان Feed به نوار ابزار خودش اضافه کرد که با اون دیگه نیازی نبود برای خوندن سایت‌ها و وبلاگ‌ها به اونها سر بزنیم، بلکه خود سایت به روز شدنش رو خبر می‌داد. بعد از مدتی، گوگل در سرویس Google Reader خودش همین کار رو به صورت آنلاین انجام داد تا لیست هر شخصی همیشه همراه و از بروز شدن مطالب مورد علاقه‌اش آگاه بشه. اما پدیدة اصلی اواخر سال 87 ظهور کرد (فکر کنم). با اضافه شدن مفاهیم جهانشمولی مثل "فالو"، کامنت"، "لایک" و "شِر" گوگل ریدر به "گودر" تبدیل و مأمن نوت‌های ایرانیان فراری از فیلتر شد.
برای شخص من، گودر محلی بود که دوستان "خواندنی" زیادی پیدا کردم، دوستی‌هایی که لزوماً دو طرفه نبود و البته هیچوقت هم این دوستان وارد فاز "حقیقی" نشدن. وبگردی‌های من توسط گودر سر و سامان گرفت و مخاطبان این وبلاگ هم به کمک گودر از "ناچیز" به "حدود 50" افزایش یافت!
حالا به جز یک خاطرة نسبتاً خوب چیز دیگری باقی نمونده. لایک‌های داده شده و گرفته شده از بین رفته و کاربرها سرگردان و "پلاس" به دنبال دوستان قدیمی خودشون می‌گردن. دو سال و نیم زمان خوبی بود که در حاشیة گودر نشینی‌ها و روابط مجازی، شخصیت حقیقی خودم رو هم بیشتر بشناسم و در بهتر شدنش تلاش کنم.

پی‌نوشت 1- اسم آوردن از تک تک دوستان گودری کار چندان ساده‌ای نیست. از همشون صمیمانه سپاسگزارم که دورة خوبی رو در زندگی اینترنتی من ساختن. فقط لازم می‌دونم تشکر ویژه‌ای داشته باشم از خانم پروشات که این وبلاگ بی تردید خیلی مدیون ایشونه.
پی‌نوشت 2- دوستان جریان پایان گودر رو به قسمت آخر سریال فرندز تشبیه کرده بودن. حس عجیب نگارنده موقع نوشتن این سطور نشان از اوج هوشمندانه بودن این استعارة شاعرانه س!


۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

این یک داستان واقعی است

حسن آقا، از اقوام بابا، آدم به شدت ساده‌ای بود که بعضی وقت‌ها ساده بودنش با بیماری اشتباه گرفته می‌شد. با تلاش بابا، حسن آقا توی کارخونة یکی از اقوام به عنوان کارگر مشغول به کار شد. روزی از روزها فامیل کارخونه دار به بابا زنگ زد که گویا پسر حسن کنکور داده، اما حسن می‌گه "بش گفتم اگه فقط اصفهان قبول بشی می تونی بری و این حالا یه شهر دیگه قبول شده. منم بش گفتم که بشین یکسال دیگه درس بخون تا بتونی قبول بشی". ساعتی نگذشته بود که بابا خودشون رو جلوی خونة حسن گذاشتن. "پسرت چی قبول شده؟" بابا پرسیده و جواب شنیده بودن "نمی‌دونم، اما یه شهر دیگه س". "بش بگو بیاد دم در" و بعد از اومدن پسرک "رتبه ات چند شده محمد؟". نکتة جالب کل ماجرا از جواب محمد به سوال شروع شد. "37، برق تهران (منظورش شریف بود) قبول شدم، مهلت ثبت نامش تا امروز بود که بابا نذاشت، ایشالا سال دیگه!" کمتر از یک ساعت بعد، بابا محمد و حسن رو از ترمینال راهی تهران کردن و در طول روز بعدش تلفنی پیگیر ماجرا شدن. محمد الان دکترا می‌خونه و حسن هم خوشحاله که یک سالی هست دست محمد توی یک شرکت به عنوان "کارمند" بند شده!
فارغ از هپی اِند شدن داستان بعضی وقت‌ها به این فکر فرو می‌رم که اون چیزی که به عنوان عدالت الهی ازش اسم می‌برن چجوری قابل تعریف خواهد بود با تمام تفاوت‌هایی که بین زندگی آدم‌ها و شرایط و ابزار رسیدن به موفقیتشون وجود داره.

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

به من شلیک نکن

دیکتاتورها زندگی خوبی رو تجربه می‏‌کنن، قدرت بی حد و حساب اونها رو به شدت ارضا می‌کنه و شدت ارضا شدن به حدی هست که برای حفظ اون حاضر به کشتن و بستن و تجاوز کردن و شکنجه باشن. دیکتاتورها، نگاهشون به ثروت از چارچوب قدرت عبور می‌کنه و بنابراین مشکلی در مایه گذاشتن از اولی برای حفظ دومی نمی‌بینن. قانون نانوشته‌ای اما می‌گه، پایان دیکتاتورها دردناک، حقارت آمیز و عبرت آموزه. حالا تو خواه از پایانش پند بگیر و خواه ملال. ره درازست و قلندر بیدار.

*عنوان: آخرین جملة منسوب به سرهنگ قذافی

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

29

"مرد متولد مهر: از ویژگی‏های مرد متولد مهرماه مي توان، انصاف،‌ متعادل، زن پرست، خوش سليقه و گاهي تنبل و بي اعتنا نسبت به زندگي را نام برد. اگر مرد متولد مهر در نزدیک خود دارید مي توانيد به خود بباليد كه هوشمند ترين مشاورين جهان را در جوار خود داريد، او مناسب ترين و منطقي ترين راه حل ها را براي مسائل شما پيدا مي كند،‌ اما اين حرف مفهومش اين نيست كه به خواسته هاي كودكانه شما نيز جواب مثبت بدهد، در يك چنين مواردي او راه چاره خوبي عرضه مي دارد. مرد متولد مهر ممكن است دمدمي مزاج باشد و عادت او به استدلال و منطق چنان شديد و هميشگي است كه گاهي واقعا آدم را ديوانه مي كند، او حتي در امور عاشقانه نيز از منطق ودليل پيروي مي كند."

معمولاً طالع بینی‏ها مزخرف‏ترین نوع متون هستن که می‏شه برای قضاوت در مورد یک نفر ازشون استفاده کرد. آدم می‎تونه متولد مهر باشه، روز بیستمش به دنیا اومده باشه، سال 1362 زندگی رو رسماً شروع کرده باشه، اما در چارچوب هیچ طالع بینی قرار نگیره!


۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

خوابگاه پلی‌تکنیک، ورود ممنوع!

سال 82، خوابگاه همایونپور (شهدای فعلی) پلی‌تکنیک اسکان داشتم. فروشندة جدید خوابگاه پسری حدود 22 ساله بود که فارسی رو خیلی روان حرف می‌زد، اما معمولاً چیزی از حرف زدنش نمی‌فهمیدیم! روزهای اول توی همون اتاقک سردی که به عنوان فروشگاه ازش استفاده می‌کرد می‌خوابید، اما بعد از چند روز با خوشحالی تمام خبر از اسکانش داخل موتورخونة گرم خوابگاه داد. دو روز بعد، تشیع جنازة اون پسر به دلیل خفگی بدون هیچ سر و صدایی برگزار شد.
اسکان توی خوابگاه‌های پلی‌تکنیک برای بچه‌هایی که به هر دلیلی ازجمله شبانه بودن یا داشتن سنوات بالا اجازة استفادة رسمی نداشتن، کاملاً مافیایی بود. کسایی که وضع مالی خوبی داشتن، غیر از اجاره بهای دو برابر حالت عادی، حدود 10 برابر همون مبلغ رو به رئیس خوابگاه زیر میزی می داد تا توی یکی از اتاق‌های دارای ظرفیت اسکان پیدا کنه. اما حال و روز بقیه چندان طبیعی نبود؛ موتور خونه، نماز خونه، زیر پله، و کلاً جاهایی که حیوانات موذی هم به سختی برای زندگی به سمتش می‌رن جاهایی بود که انتظار ورودی‌های جدید فاقد حق خوابگاه رو می‌کشید.
خبر فوت دانشجوی ارشد پلی تکنیک واقعاً ناراحت کننده بود، اما داشتن سابقة ذهنی این اتفاقات و جو کثیف امور خوابگاه‌های امیرکبیر مواردی بود که باعث نشد این حادثه امر غیر عادی برای من تلقی بشه. چرا مسئول اسکان بی اخلاقه، چرا ظرفیت پذیرش از ظرفیت دانشگاه بیشتره، چرا با وجود دونستن اینکه خوابگاه نمی‌دن بازهم به امید خوابگاه اونجا قبول می‌شن، چرا بعضی از خوابگاه‌ها از محل زندگی حیوانات هم فجیع‌تره و هزاران چرای دیگه که مثل همیشه پاسخی با مضمون "خانه از پایبست ویران است" رو به ذهن ارجاع می‌ده.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

جنگ (2)

روی تراس بازی می‌کردم. تفریح عادیم بود و به شکل عجیبی ازش لذت می‌بردم. صدای بلندی اومد و دود غلیظ در فاصلة نه چندان دور توجهم رو جلب کرد. "دوباره زدن یه جا رو" جمله‌ای بود که باید انتظار شنیدنش رو از طرف مامان داشتم این جور وقتا!
شیشه‌هایی که به صورت ضربدری چسب خورده بود، رفتن توی پناهگاه دست‌ساز، مهاجرت به باغات بیرون شهر در مواقع بحرانی و شنیدن گاه و بی گاه آژیر با رنگ‌های مختلف از رادیو خاطراتی نیست که از یاد بره، دوران جنگ رو هر کس به نحوی فراموش نمی‌کنه، یکی مثل من در حد بیدار شدن‌های نصف شب و قطع شدن بازی‌های وسط روز، و یکی دیگه با ملاقات هفتگی یه قطعه سنگ توی قبرستون با تاریخ مرگی که از سن خودش بیشتره و شک داره که آیا صاحب این قبر مردتر از اونی بوده که بمونه و وطنش به دست اجنبی‌ها بیفته و پدر باشه، یا این مملکت ارزش اینجور مردونگی‌ها رو نداشته.
جنگ دردناکه، حتی گفتنش هم طعم دهن آدم رو تلخ می‌کنه

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

اجنبیون

چرا عابرای پیاده پشت چراغ وای نمیستن؟
چرا رودخونه آب نداره؟
دخترا از چه سنی پارچه می بندن دور سرشون؟
توی خونه هم باید ببندن؟
این هتل 5 ستاره اس؟ 5؟؟؟ (درباره هتل شاه عباس)
چرا کارت اعتباری اینجا کار نمی‌کنه؟
مک دنالد کجاس؟

این سوال‌های بچه گانه به ذهن یک فروند مهندس آلمانی در حین دیدن شهر خطور کرد و من هم که سفارش به عدم سیاه نمایی شده بودم جز طی کردن قضیه با خنده و شوخی کاری از دستم بر نیومد. خدا پدر شاه عباس رو بیامرزه که چهارتا ساختمون ساخت که این خارجیا برن تو کف‌ش و از سرافکندگی ما بکاهن!

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

Brain Drain

سه سال از فارغ‌التحصیلی گذشته، اما گویا هنوز قراره با خداحافظی تتمة دوستان و ترک وطنشون کنار بیام. حس غریبی بین شادی و غم و حسادت و آرزو و ... . یکی دیگه هم رفت، همین امروز!

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

از بهترین‌های من (3)

پیر شدن آدم‌ها غمگینه، پیر شدن بعضی‌ها غمگین‌تر

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

همین پشت در

تلویزیونه دیگه روشن نشد که نشد. برش داشتم بردمش پیش دکترش. به دکترش گفتم همین جور یهو دیگه روشن نشد. دکترش گفت آقا، توی زندگی همه چیز یهویی پیش میاد، برو فردا بیا ببرش.
فرداش رفتم، تفت دکتر دم در مغازه بود. تعمیرکار همین جور یهویی مُرد!

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

یک سال گذشت از تو

تا یک سال پیش بیدار شدن ساعت 6 صبح نه تنها در خیالم نمی‌گنجید، بلکه به جز دوران خدمت مقدس، زودتر از 8 صبح رو هم به صورت پخش زنده ندیده بودم! اما امروز یک سال از کاری گذشته که روزهای اول فقط به خاطر اجبار به زود بیدار شدن فکر نمی‌کردم توش دووم بیارم. توی این یک سال چیزهای زیادی یاد گرفتم و سرزنده بودن و رو به رشد بودن محیط کار جواب خوبی به سوال‌های مکرر "چرا ول نمی‌کنی بری خارج؟" بود. نمی‌دونم تا کی این سوال مسخره قراره پرسیده و تا کی همین جواب داده بشه، اما مهم برای من اینه که این جواب تا کی درصدی از واقعیت رو تشکیل می‌ده و به یک جواب دروغین برای رفع تکلیف تبدیل نمی‌شه.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

روزهای خوب

انگار نه انگار که 5 سال گذشته. خسته و مغموم وسط پلی تکنیک قدم می‌زدم و به بن بست پروژه و تهدید استاد راهنما فکر می‌کردم که یکی از بچه ها ندا داد نتیجه‌ها رو توی سایت زدن. رتبه‌ام بد نبود اما بین انتخاب اول و دوم شک داشتم، یعنی در واقع به یکم شانس نیاز بود که انتخاب اولم قبول شم. از شانس بد سایت دانشکده به تعطیلات رفته بود و من تلفنی دست به دامن ممدرضا شدم. وقتی گفت همون انتخاب اول قبول شدی تا حدود یک ساعتی روی زمین نبودم. نمی‌دونم کسی من رو توی اون شرایط دید یا نه، اما اگه می‌دید قطعاً به عقلم شک می‌کرد! حرکات بعد از بازگشت به زمین تلفن به مامان و بابا بود تا اونها هم برن روی هوا. روزهای بعدش کلاً زندگی شیرین بود، پروژه کاملاً دایورت و راه بیخیالی و تفریح برگزیده شد. یکی از قشنگ‌ترین 20 روزهای زندگیم رو توی شهریور 85 سپری کردم. مقصد بعدی امیرآباد و دانشکده فنی و کوی دانشگاه بود تا اونجا هم سه سال به معنای واقعی زندگی کنم.

پ.ن: چرا خاطرات دانشگاه دست از سر من بر نمی‌داره؟ منتظر یه جرقه‌ام تا دهنم پرت بشه به اون روزها

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

خاک بیمار

پسر وسط نشسته بود و من و اون دختر کنار پنجره ها. پسر خیلی تکون می خورد، تا اینکه دختر سریع پولش رو حساب کرد و محکم در رو به هم کوبید و با جملة "خیلی عوضی هستی" از پسر ندیده و نشناخته خداحافظی کرد. من که تازه متوجه جریان تکراری جماعت بیمار شده بودم منتظر حرکت انقلابی راننده و اخراج حیوان پسرنما شدم، اما راننده با خطاب قرار دادن دختر با لقب "ج..." حکم نهایی رو به نفع پسر صادر کرد!
تعرض یک حیوان انسان نما به یک دختر که تنها جرمش اینه که اومده توی خیابون شاید دردناک باشه، اما به تجربة عادی هر کدوم از دختران این خاک تبدیل شده. چیزی که دردناک تر از اونه، حمایت امت اسلامی از اون حیوون نه چندان محترمه که نشون میده آرمان های انقلاب اسلامی تا چه حد موفقیت آمیز عمل کرده!

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

حالا روزا همشون سه شنبه ان

بعضی از جاها، فیلم ها و یا آهنگ ها هستن که رفتن، دیدن و یا شنیدنشون یکی از خاطرات خوب یا بد رو از توی حافظة بلند مدت در میارن و صاف میگذارن جلوی چشمت. برای من این موارد انقدر زیاده که تقریباً با دیدن هرچیزی این اتفاق برام میفته. اما از این بین چندتایی هست که به دلایلی مهمتر از بقیه اس. کافی شاپ اُخری، کافة نزدیک چهارراه ولی عصر، سینما قیام اول طالقانی، رستوران در به در توی شریعتی، خیابون ولی عصر بین میدون ولی عصر تا ونک و چند جای دیگه، مکان هایی هستن که به جز مورد اول یادآور بودن با دوستان خوب در یک زمان خوب بوده. بعضی از این دوستان رو هنوز هم می شه باهاشون بود و لذت برد، اما بی مسئولیتی ها و آزادی و بی قیدی دوران دانشجویی هیچوقت تکرار شدنی نیست.


حدوداً بی ربط: محسن چاوشی- سه شنبه ها

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

نسل بی خاطره

مامان من تقریباً نیمی از عمر خودشون رو قبل و بقیه اش رو بعد انقلاب سپری کردن.
مامان من سی سال پیش شستشوی فکری داده شدن، و بنابراین حالا به طور نامحسوسی از تکرار این قضیه فراری هستن.
برای مامان من به صورت پیش فرض تمام خبرها دروغه، مگر اینکه عکسش توسط چهار نفر آدم عاقل و بالغ و مورد اطمینان ثابت بشه.
حکومت از دید مامان من فقط شامل شاه یا ولی فقیه می شه، بنابراین جملة "هرکی بیاد مثل همینا می شه" رو زیاد می شنویم ما!
نسل مامان من حالا نه تنها پر از عذاب وجدان از اشتباهات تاریخ ساز نسل خودشه، بلکه به شدت دچار دوگانگی عقاید شده.
نسل مامان من شاید، خیلی قابل ترحم تر از نسل ما باشه ...

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

خسته از تکرار هر روز

سکانس 1- سال 82، ورزشگاه آزادی، بازی ایران و اردن: دقیقة 2 میرزاپور از 40 متری به بدترین شکل ممکن گل می خوره. بعد از این دقیقه مادر میرزاپور شدیداً مورد عنایت قرار می گیره، اما نکتة جالب همراهی مادر علی دایی با مادر میرزاپور در این زمینه است که بی خبر از همه جا و بدون اینکه پسرش کوچکترین نقشی روی گل زود هنگام داشته باشه سیبل شعارهای ناموسی تماشاچی ها شده.
سکانس 2- همون بازی، همون جا: دقیقة 44 علی دایی گل مساوی رو زد. خوشبین ترین طرفداران دایی هم تصور چرخش 180 درجه ای شعارهای تماشاچی ها رو نمی کردن. از اون دقیقه به بعد ورزشگاه یکصدا دایی رو تشویق کرد. حتی بین دو تا نیمه!
سکانس 3- اولین بازی پرسپولیس، همین امسال: تماشاچی ها دارن استیلی رو تشویق می کنن تا نشون بدن قصد حمایت همه جانبه از مربی جدید رو دارن. توپ از کنار دست حقیقی رد میشه و هنوز به خط دروازه نرسیده تشویق علی دایی و اشعاری با قافیة حیا کن و رها کن علیه استیلی شروع می شه!
سکانس 4- همون بازی، همون جا: پرسپولیس گل می زنه، جملة عادل به یادها می مونه: "تماشاگرهای پرسپولیس به سرعت بارباپاپا عوض می شن". استیلی خوشحال میشه، بیشتر از گل تیمش، از شعارهایی که برای طرفداریش داده می شه!
سکانس فینال، البته نه از نوع هپی اِند: منش طرفدارای پرسپولیس متعلق به همة ماست، توی سیاست، هنر، ورزش، فرهنگ و غیره بارها و بارها بارباپاپا بودنمون رو ثابت کردیم، هر روز بیشتر از دیروز حتی!


(سکانس یک و دو تکراری بود ابته)

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

تباهی درد

یک از ویژگی های اصلی و همیشگی کار در بخش خصوصی، فلکسیبل بودن شرایط و حقوق پرداختی، البته نه با مفهوم مثبت بوده. کاهش تولید به دلیل کاهش سفارش و یا عدم تأمین به موقع مواد اولیه ناشی از تحریم ها و یا انحصاری بودن بعضی از مواد نزد دولت فخیمة جمهوری اسلامی، باعث شده که نیش بی کفایتی های دولتی به صورت مستقیم (تمایل نانوشته و اثبات نشدة دولت برای زمین خوردن بخش خصوصی) و یا غیر مستقیم (تحریم های کمر شکن به دلیل ماجراجویی های بی دلیل بین المللی) بر پیکر بخش خصوصی هم فرود بیاد.
در این بین کارگرهای بیچاره که همیشه نگاهشون به دنیا از زیر خط فقر بوده، دارای نگاه عمیق تری شده و بیشتر در باتلاق فقر فرو می رن. و دردناک ترین جملة شنیده شدة اخیر رو از زبان کارگری شنیدم که خودش رو به یک فاحشه و کارفرما رو به مشتری ای تشبیه کرد که حق کام دهی رو پرداخت نمی کنه!
مدت هاست به این نتیجه رسیدم که بدون شک یک روز خوب خوب خواهد آمد، اما اون روز خوب نخواهد توانست جوابگوی زندگی تباه شدة نسلی باشه که روزهی تباهی رو با گوشت و خونش تجربه کرده.

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

روزهای پرخاطره

ماه رمضون های خوابگاه، مهم نبود روزه گیر باشی یا نه، یه قانون نانوشته ای وجود داشت که باید ساعت زندگیت رو با برنامة غذایی خوابگاه تنظیم می کردی. سحرهای خوابگاه حال و هوای خودش رو داشت. توی پلی تکنیک غذا میومد دم در ساختمون و ما به همراه گربه های محله صف می کشیدیم برای گرفتن سحری توی اون هوای سرد. سیستم کوی دانشگاه کمی سخت تر بود و باید تا سلف مرکزی میرفتی تا قابلمة پر توی دستت ببینی. اما نکتة مهم، حال و هوای ماه رمضون های خوابگاه بود که طراوت خاص خودش رو داشت، نه دینداری دینش رو به زور توی حلق بقیه می کرد و نه بی دینی عقاید بقیه رو مورد تمسخر قرار می داد، چیزی که قبل و بعد از اون خیلی کم تجربه شد.

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

پیش دعا

بارلها! خداوندا! یه دکمة "Update Now" برای دینت بذار که راحت تر بشه بهش فکر کرد لااقل. با تشکر!

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

حراج تهران من

باید اعتراف کنم که فیلم دیدنم همیشه حسی بوده و پیش اومده که نه تنها از بعضی از فیلم های تحسین شده خوشم نیاد، بلکه حتی برخی از فیلم های به گفتة کارشناسان "چیپ" رو هم دوست داشته باشم. "مجنون لیلی" قاسم جعفری از این دست فیلم ها بود که با شکل روایت و اپیزود آخرش با بازی بهداد به شدت حال کردم، اما وقتی نقدهای فیلم رو خوندم فهمیدم با منتقد جماعت نباید وصلت کنم!
"تهران من حراج" اما توی دستة اول بود. شاید اگه به عنوان یک پایان نامة دانشجویی بهش نگاه می شد (که واقعاً هم همین بوده) می شد اون رو تحسین کرد، اما در حدی که انتظار داشتم جذبم نکرد. ضمن اینکه همیشه هم با فیلم های جشنواره ای که "فقط" دست روی نقاط منفی جامعه می گذارن مشکل داشته و دارم و این هم البته به همون حس خط اول بر میگرده؛ حس هر شخص هم برای خودش محترمه، می تونه از نظر دیگران پشیزی ارزش نداشته باشه!

با آرزوی آزادی همة سینمایی های دربند که کم کم داره جمعشون برای ساختن یک فیلم اوینی جمع می شه!

مرتبطات:
تهران من حراج (دانلود)
کارتون مانا نیستانی (مشاهده)
مصاحبة ناصر تقوایی در مورد این فیلم و همسرش (مشاهده)
صفحة آی-ام-دی-بی فیلم (مشاهده)


۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

بهترین نارفیق

یه سری از آدم ها هستن، که چون کروموزوم مشترکی باهات داشتن، احساسی بوده بینتون یا رفیق گرمابه و گلستانت بودن، یک روزی، یک جایی وارد دایرة حریم شخصیت شدن و باهاشون ندار شدی. اوضاع وقتی دردناک می شه که تمام دلایل گفته شده دیگه توجیه کننده نباشه و بخوای یا اونا رو از دایره پرت کنی بیرون یا دایره ات رو کوچیک تر کنی. دوستان و اقوام رو با یک فشار مختصر و بدون درد و خون ریزی می شه فرآیند رو روشون انجام داد، اما وای به وقتی که زمانی کوچکترین احساسی به شخصی داشتی و حالا به هر دلیلی نخوای که دیگه اون احساس در کار باشه؛ در این حالت تک تک مراحل رو باید زجر کشید و دووم آورد و به روزهای بدون "او" عادت کرد. مهم هم نیست این احساس چقدر ضعیف بوده باشه، بودنش دردسرساز خواهد بود.


* عنوان ترانه ای از رضا یزدانی

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

دكتريد، كارگر شويد

از آرشیو سه سال پیش که به مناسبت اعلام دو برابر شدن ظرفیت مقطع دکترا بهتر موضوعیت پیدا کرد
...
تبليغات تلويزيون سال 1374: آموزش گام به گام رياضي مخصوص امتحانات نهايي پنجم دبستان
سال 1376: پيك گلواژه، امتحانات نهايي سوم راهنمايي تخصص ماست
سال 1379: صد و بيست رتبة دو رقمي فقط در كانون فرهنگي آموزش
سال 1384: آموزشگاه عالي پارسه، كارشناس ارشد شويد
سال 1387: 35% تخفيف ويژة ثبت نام كلاس هاي آمادگي دكترا. در ماهان زود دير نمي شود
...
باربط: متولدين 60 تا 64 يه پيك جمعيتي رو تجربه كردن كه دليلش افزايش نفوس اسلام در زمان جنگ به دستور مقامات بود. دبستان هاي اين گروه اغلب سه نوبته، و ثبت نام در مدرسه هاي دو نوبته به امداد غيبي احتياج داشت. افتتاح مدارس غير انتفاعي داخل هر كوچه اي هم ميراث ورود اين گروه به مقطع راهنمايي بود كه البته به دبيرستان هم كشيده شد. اما بعد از ديپلم مسئلة اشتغال حل نشدني بود. بنابراين دانشگاه آزاد با افزايش چند برابري ظرفيت مشكل رو حل كرد.
دو سال بعد ظرفيت كارشناسي ارشد همة دانشگاه ها به لطف دوره هاي شبانه دو برابر شد و اعتراضات اوليه به اين دوره ها هم نتيجه نداد چون خيلي از معترضين حالا خودشون دانشجوي نوبت دوم بودن
امسال اين گروه به مقطع دكترا رسيدن. تبليغات تلويزيون هم هر روز در چند نوبت اين كلاس ها رو تبليغ ميكنه. چهار سال ديگه با فارق التحصيل شدن آقايون و خانوماي دكتر برنامه چه خواهد بود؟
...
پيشنهاد تبليغات: دكتريد، كارگر شويد
سر كار گذاشتن شما تخصص ماست
كانون فرهنگي اشتغال (كلنگ چي)، بيست و پنج مرحله آزمون آزمايشي استخدامي

...
بي ربط: كارشناس محترم برنامة ويژة كنكور شبكه 3 با هيجان زدگي از آمار سال قبل نتيجه گرفت كه هركس اگر حداقل دو تست از هر درس بزنه توي دانشگاه سراسري قبول ميشه

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

هجده های تیر من

هجده تیر 78، اصفهان، چهارباغ بالا: دوران دبیرستان بود و اوج جو گرفتگی ناشی از دو خرداد. روزنامه های زنجیره ای به حدودای نشاط و بهار رسیده بود و مشتری ثابت صبح های دکة روزنامه فروشی بودم (فک کنم نشاط روزنامة عصر بود و صبح روز بعد میومد اصفهان). موقع خریدن روزنامه، گروهی رو دیدم که تظاهرات کنان جلو میان و حادثه رو محکوم می کنن و البته بعد فهمیدم که دانشجوهای دانشگاه اصفهان بودن. ظهر همون روز قلب آقا جریحه دار شد و عده ای عرعر کنان برای آقا گریه کردن!
25 خرداد 88، تهران، کوی دانشگاه تهران: هرچند اصولاً 25 خرداد روی تقویم با 18 تیر فاصله داره، اما برای من دقیقاً یکی بود. عصر 24 خرداد بچه های کوی تهدید به حملة شبانه شدن و کوی بیشتر جمعیتش رو از دست داد. اما همیشه ابله هایی مثل من پیدا می شن که تهدید رو جدی نگیرن! تا ساعت 2 صبح سنگ پرانی و خوردن اشک آور ادامه داشت که حمله شروع شد. بقیة ماجرا تا صبح تکراری بود. خوردن فحش های ناموسی، دعا به جان سازندة ساختمان که درها حتی با ضربات تبر هم نشکست و فرستادن اخبار به اینترنت از طریق وایرلس کوی که برادران فراموش کرده بودن که خوردش کنن. منظرة صبح کوی هم فراموش نشدنیه، تخریب کامل تجهیزات سایت و کتابخونه مرکزی، کنده شدن در آسانسورها، امداد رسانی و تبدیل شدن کوی همیشه سرزنده به گورستانی از خاطرات.
هجده تیر 88، اصفهان، چهارباغ بالا: مشکل این بود که خیلی زود رفتم توی خیابون. چیزی که دیده می شد فقط پلیس و بسیجی و لباس شخصی بود و این منظره من رو تحریک به عکس برداری کرد. دست به موبایل شدن همان و مشایعت کاملاً محترمانه توسط حدود 10 تا برادر مهربان همان. هرچند یک ربع بعد در آغوش خانواده بودم اما همون روز خیلی ها به آغوش خانواده بر نگشتن.
هجده تیر 90، اصفهان: مثل یک کارمند خوب صبح ساعت 6 بیدار شدم و رفتم سر کار، عصر هم برگشتم و نشستم پای اینترنت. میگن به این حالت "آتش زیر خاکستر" گفته میشه، راست و دروغش با گوینده هاش!

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

سحر نزدیک نیست

کمپین یادآوری امام محمد نقی، جک های قومیتی، تخطئة هر کس خلاف من می گوید، اعتقاد عمومی به عبارت "من خوبم و بقیه بد" و هزاران مورد دیگه حتی در محل های به ظاهر روشن فکری به من ثابت کرد که هنوز خیلی راه داریم تا رسیدن به یوتوپیا. وقتی برای قشر الیت جامعه هنوز مرز بین آزادی بیان و توهین به عقاید دیگران رسم نشده، از عوام انتظاری نیست.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

تاریخ هنوز روی دیوارهاست

یه گروه شغلی هست توی جامعه، که هنوز بعد از گذشت بیش از دو سال، شیفت شب شروع به کار کرده و دیوار نوشته ها رو از روی دیوار محو می کنن. کارشون هم انصافاً خوبه، به طوریکه یه تیک سبز کوچیک به یکی از شاهکارهای پیکاسو تبدیل می شه. سلامتی اونایی که هنوز به بیکار نشدن این قشر زحمتکش کمک می کنن.


عکس از اینجا البته

... ولی جنگل نمی میره تبردار

توی ده شلمرود، اوضاع زیاد خوب نبود. کدخدا چیزی سرش نمی شد و فقط دوست داشت بهش بگن کدخدا. کشاورزی ده رو به نابودی بود و محصولات کشاورزها فروش نمی رفت. مزرعه ها یکی یکی تعطیل می شدن و صاحب ها و کشاورزاش می شستن توی خونه و گذر ایام رو تماشا می کردن. این وسط، یکی دو تا مزرعه بود که همچنان رونق داشت. محصولات این مزرعه ها همش فرستاده می شد به شهرهای اطراف و پول وارد می کرد به ده شلمرود.
اما روزگار به کام این مزرعه های پیشرو هم نبود. توی شهرهای اطراف مردم شورش کردن و آزادی رو فریاد زدن. مصرف مواد غذایی اون شهرها به شدت کم شد و بحران داخلیشون زیاد. هرچند کدخدا ادعا می کرد که شورش مردم اطراف رو خودش ترتیب داده و موج بیداری روستایی رو به اونجا صادر کرده، اما خبر نداشت که مزرعه های انگشت شمار موفقش هم دارن نابود می شن. ده شلمرود خیلی براش سخته که روزهای طلایی گذشته اش رو دوباره تجربه کنه، کدخدا با تمام وجود تبر دستش گرفته و به جون مزرعه افتاده.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

جنس زائد

در راستای اعلام دادستان محترم اصفهان مبنی بر اینکه "جای دوچرخه سواری بانوان در خیابان نیست"، مکان مناسب تر فعالیت های زیر بدین شرح اعلام می شود:
1- شنای بانوان در وان حمام و یا سینک ظرفشویی به منظور جلوگیری از تحریک اوباش برای حمله به استخرها
2- برگزاری مهمانی های خانوادگی و غیر خانوادگی در عمق حداقل 25 متری زمین جهت جلوگیری از فعالیت متجاوزین گروهی
3- پیاده روی بانوان در راهروی منازل جهت کاهش دغدغه فکری گشت های امنیت اخلاقی
4- تردد زنان در خودروهای پوشیدة اسلامی در صورت ضرورت رفت و آمد در شهر، به صورتیکه ایمان مرد مسلمان به خطر نیافتد.
5- نفس کشیدن بانوان تنها در حضور همسر یا قیم شرعی، با حفظ اصول اسلامی و رعایت فاصلة شرعی (شعاع 35 متری) با نامحرمان
در پایان طبق استفتاء به عمل آمده احتیاط واجب بر آن است که بانوان محترم یه جوری خودشون رو گم و گور کنن خلاصه، این انقلاب به راحتی به دست نیومده که جنس مؤنث بخواد اون رو به خطر بندازه

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

... و آنها دیگر معمولی نیستند

یه عده آدم معمولی، مثل خودمون، همین جاها، همین دور و برا، دور هم جمع شدن تا خوش باشن.
یه سری آدم غیر معمولی، از همون دور و برا میان و مردها رو میبندن و به زن ها و دخترا تجاوز می کنن.
یه سری آدم معمولی دیگه احساساتشون جریحه دار می شه می ریزن جلوی فرمانداری شهر.
یه سری سایت معمولی، بعد از ده روز خبر رو رسانه ای می کنن و ولوله ای درست می شه.
یه سری مسئول معمولی از نوع سی سال اخیر شروع می کنن به نظر دادن و متهم کردن.
یه سری ملت معمولی از مجازات عاملان سخن می گن و اشد مجازات رو طلب می کنن.
.
.
.
و هیچکس به فکر اون آدم های معمولی خط اول نبود، اونایی که بیشتر از جسم، از ناحیة روح مورد تجاوز قرار گرفتن و دیگه مثل خودمون نیستن.
یه لحظه تصور بودن در جای هر کدوم از آدم های مهمونی برام غیر ممکنه.

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

صبر هدی هم تمام شد

قدیما، وقتی عکسای توی آلبومم تعدادشون زیاد می شد، لذت می بردم و با عشق از اول مرورشون می کردم و خاطرات رو ورق می زدم. عکسای آلبوم دو سال اخیر اما، روی کپشن هر عکس، یه پیشوند شهید خورده. تعدادشون که روز به روز زیاد می شه، لذت نمی برم، نفرت درونم زیاد تر می شه. وقتایی که نفرتم زیاد می شه، خدا رو فریاد می زنم که آهای! اون بالا چه خبره؟ نکنه یه هدفن گذشتی تو گوشت و صدای ما رو نمی شنوی؟ بیا پایین و انقدر خودتو نگیر برای ما. اما آهنگ گوش دادن خدا هنوز تموم نشده گویا. قبلنا مطمئن بودم که هر آهنگی یه روز بالاخره تموم میشه، اما حالا می ترسم. می ترسم که خدا آهنگ بدبختی این ملت رو باهاش حال کرده باشه و دکمة ریپیت رو روشن گذاشته باشه!
.
.
غریبانة کویتی پور می چسبه این روزها!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

هاله هم رفت تا یک روز خوب بیاید

حدود 4 سالم بود. شب ها بمبارون می شد و رفتن برق نشونة این بود که باید به پناهگاه بریم. خونة ما پناهگاه نداشت و بنابراین بابا به زور من و ن رو از توی رختخواب بیرون می کشیدن و با مامان میرفتیم زیر چارچوب در می شستیم و یه پتو می کشیدیم روی سرمون. چیزی که به خوبی به یاد دارم دعاهای مامان بود و جمله ای که بین دعاها هی تکرار می شد: "خدا ریشه شون رو بکنه". توی عالم کودکی، روشنفکرانه به مامان می خندیدم که ای بابا، این همه سرباز رفتن جبهه، نتونستن، حالا با یه دعا بشه؟
چند سال گذشت، فک کنم حدود 15 سالی شد تقریباً. "صدام" توی یک قبر پیدا و چند وقت بعد با خفت و خواری اعدام شد. دل خیلی ها خنک شد و خیلی ها هم داغ عزیزانشون رو نتونستن ازش طلب کنن. اما من اولین جمله ای که به یادم اومد همون عبارت شب های بمبارون بود. توی عالم بزرگسالی دیگه روشنفکر نبودم و دعای مامان و مامان های دیگه رو خیلی مؤثر می دونستم.
باز هم چند سالی گذشت. خردادها بوی خون گرفت و مادران زیادی داغ دیده شدن. احتیاجی به پناهگاه نبود که جملة مامان بازهم شنیده بشه. و امروز که هاله هم با عزت رفت مامان جملة قصار خودشون رو تکرار کردن. دوست ندارم تریپ روشنفکری بذارم و این مسائل رو خرافات بدونم. لااقل برای آرامش اعصاب خودم هم که شده، جملة مامان رو اینجور زمزمه می کنم که "یه روز خوب میاد".

سروش هیچکس- یه روز خوب میاد

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

اینجا یک مملکت قانون مدار است

سکانس اول، خونة مادربزرگه، داخلی: مادربزرگه در یک حرکت انقلابی با عدم پرداخت قبض 85 هزار تومنی گاز، به انتظار قطع انشعاب نشست. دو ماه بعد، شرکت معظم گاز با ارسال قبض 28 هزار تومانی (بدون بدهی پیشین) سر تعظیم در برابر مادر بزرگه فرود آورد.
سکانس دوم، شرکت گاز، داخلی: مامان در جواب عبارت "چرا انقدر زیاد شده؟" عبارت "خب کمتر مصرف کنین" رو می شنود. اصرار بیشتر مادر گرامی نه تنها با انکار کارمند جزء مواجه نشده، بلکه 50% مبلغ قبض (معادل 45 هزار تومان) با اختیار تام کارمند کاهش و پرینت مجدد صادر می شود.
سکانس سوم، ایران، خارجی: همه به قانون مدار بودن مملکت اسلامی افتخار می کنند. "قانون خر تو خر" از دستاوردهای مدیریت جهانی است که ذهن دانشمندان جهان را به خود مشغول کرده!

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

We are the champions


اول که اوج گیری شروع شد، خیلی ها نتونستن ببینن. سفسطه ها شروع شد و عوامل مختلف، از خرید داورها گرفته تا سکة لای گز برای اعضای فدراسیون عامل اصلی قهرمانی معرفی شدن. این فصل که اوضاع داوری به نفع ما نبود، دلایل به ناچار باید عوض می شد و بنابراین خرج های میلیاردی کاندیدای اصلی به شمار رفتن. و در این بین، ما فقط گوشه ای نشستیم و از قهرمانی ها و موفقیت هامون لذت بردیم و به کسی هم نگفتیم که اگر ما از بیت المال استفاده کردیم، آبی ها و قرمزها با ضعف مدیریتشون چندین برابر پول بیشتر به جیب اجنبی هایی مثل "آری هان" و "دی کارمو" و ... ریختن. کسی از خودش نمی پرسه که استیل آذین الان کجاس. کسی نمی خواد نقش ثبات مدیریت در قهرمانی رو قبول کنه و کسی نمی خواد حرفه ای فکر کنه.
ما فقط گوشه ای نشستیم و از بازی دو قطب اصفهانی فوتبال دو قطبی ایران لذت می بریم.


۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

پایم به سنگ حادثه ات گیر کرده

دو سالی می شود که خرداد رنگ تازه ای به خود گرفته. ما که به خرداد پر از حادثه عادت نداشتیم را عادتمان دادند تا آن را با گوشت و پوستمان درک کنیم.
خرداد بر تمام آزادگان در بند و دلاوران از بند خاک رسته مبارک

******************************************************
در پسین روزهای فصل بهار برگ ها در هجوم پائیزند
زردها روی شاخه می مانند سبزها روی خاک می ریزند
ساقه هایی که سبزتر بودند سرخ گشته به خاک غلتیدند
باقی ساقه ها از این ماتم برگهای سیاه پوشیدند
نخل ها را کنده بید می کارند بید مجنون کجا ثمر بدهد
ای که بر روی ماه چنگ زدی باش تا صبح دولتت بدمد!

عنوان از: سید مهدی نژادهاشمی
اشعار: خلاصه شده از سید محمد رضا عالی پیام

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

دلا* خو کن به تنهایی


اولین بار آبان 85 ترم اول ارشد باهاش آشنا شدم و از اون تاریخ به بعد بهترین لحظات زندگیمون رو با هم سپری کردیم. با هم مسافرت رفتیم، با هم سر یه سفره نشستیم، با هم غم و شادی ها رو پشت سر گذاشتیم و فقط باهم نخوابیدیم. سر جلسة دفاع کنارم وایساده بود و هر جا کم میاوردم یه مقاله از پستوی ذهنش می داد دستم که توی دهن داورا بزنم، پروژه رو با هم انجام داده بودیم و به اندازة من ازش سر در میاورد. وقتی مشغول به کار شدم، بعد از یک ماه تونستم رئیس رو راضی کنم که اون هم بیاد همون جا کار کنه و کمکم باشه، طاقت دوری حتی نصف روز رو هم نداشتم. گذشت و گذشت، تا اینکه اردیبهشت 90 تموم شد. جبر زمونه مجبورم کرد که برم سراغ یکی دیگه، دل کندن ازش سخت بود اما امکان پذیر شد. همدم جایگزین محکوم به خوب بودن به اندازة همدم قبلیه.
.
پ.ن: قهقرا یعنی سر دادن عاشقانه برای یک لپ تاپ!
.
.
* DELL 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

ديالوگ هاي درون سازماني

آقاي داماد دربارة سفر به استانبول: عجيب از احمدي نژاد خوششون ميومد!
فسقل (سه ساله) از توي توالت در حال فرياد زدن: بـــابـــا، "اَمَدي نِزا" ديگه كيه؟
آقاي داماد: همون جا بگرد يه جا افتاده!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

زنده باد اين عاشقانه

نوشته بودم:
گويا ترديد بين انتخاب يك شغل جديد با استخدام رسمي دولتي و حقوق دو برابر، و يا موندن در محل كار خصوصي فعلي در قاموس اكثريت مردم جامعه به عنوان امري "خر وار" شناخته مي شه. اما براي من، ترديد همچنان باقيست! خودم هم مطمئنم كه مطابق با قاموس اكثريت جامعه عمل خواهم كرد، اما گوشه اي از قلبم توي محل كار فعلي باقي خواهد موند.

و حالا مي نويسم:
نشد، نتونستم، بيشتر از 24 ساعت نتونستم از گوشه اي از قلبم دور بمونم. حالا به جاي عبارت محترمانة "خيلي خري" اين چند روز عبارت "پشيمون مي شي" رو زياد مي شنوم، و البته يه چيزي بهم مي گه اين اتفاق نخواهد افتاد. لااقل مي شه اميدوار بود.

نيمه مرتبط: رضا يزداني- تهران (بشنويد)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

هيچكس تنها نيست

بي ترديد "همراه اول" تبديل به اولين و تنها همراه من شده. يادآوري در مورد پرداخت قبض، مقدار بدهي، دادن بسته پيامك به عنوان هدية تولد و هزاران هزار! يادآوري ديگه همه باعت شدن كه از ياد نبرم كه گوشي موبايل غير از گوش دادن به MP3 كاربردهاي ديگه اي هم داره. بدون شك اگر اين عزيز دل من رو با عبارتي صميمانه تر از "مشترك گرامي" خطاب مي كرد، حتي مي شد به زندگي مشترك باهاش هم فكر كرد!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

من يك خرِ عاشق هستم

"خيلي خري ..."! اين جملة محترمانه رو در چند روز اخير از طرف آدم هايي كه به قصد مشورت پيش اونها رفتم زياد شنيدم. گويا ترديد بين انتخاب يك شغل جديد با استخدام رسمي دولتي و حقوق دو برابر، و يا موندن در محل كار خصوصي فعلي در قاموس اكثريت مردم جامعه به عنوان امري "خر وار" شناخته مي شه. اما براي من، ترديد همچنان باقيست! خودم هم مطمئنم كه مطابق با قاموس اكثريت جامعه عمل خواهم كرد، اما گوشه اي از قلبم توي محل كار فعلي باقي خواهد موند. بله، آدم حتي مي تونه عاشق محل كارش بشه.

با سلام به تيم عاشقانه هاي يك نيم خط

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

عوام سالاری

آقا مسعود، آبدارچی کارخونه، سمبل بی نظیری از عوام جامعه س. توی انتخابات با تئوری "سر و ته یه کرباس" شرکت نکرده، اما اعتقاد داشته که موسوی خیلی بهتر از ا.ن بوده و روی حرفاش بیشتر می شده حساب کرد. هدف اصلی آقا مسعود توی زندگیش، حفظ ثبات خانواده و آرام بودن خط اصلی زندگیشه و قاعدتاً در این مسیر، یارانه ها و سهام عدالت و افزایش حقوق و بقیة صدقه های دولتی جزء لاینفک دغدغه های ذهنی خواهد بود.
اگه قبول کنیم که اکثریت جامعه رو آقا مسعودها تشکیل دادن و تنش های سیاسی فقط وقتی براشون مهم می شه که "دریافتی" سر ماه دو ریال بالا بره بدون توجه به اینکه در عوض "پرداختی" چند برابر بشه ، اونوقت باید این مسئله رو هم قبول کنیم که روش های سیب زمینی و سهام عدالت و یارانه حالا حالاها رای جمع کن خواهد بود. "دموکراسی"، در صورت اجرا، مزایای زیادی داره، اما از عیوبش هم نمی شه چشم پوشی کرد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

مسلماني ز سر گيريد

اگر نگاه کاملاً سطحی به کشورهای تغییر طلب جهان در سال های اخیر داشته باشیم، نکتة جالبی ذهن رو به خودش مشغول می کنه. کشورهای ایران، افغانستان، عراق، تونس، یمن، لیبی، مصر، سوریه، بحرین و ... در یک نقطه اشتراک کاملی دارن و اون هم وجود اسلام در یک سمت ماجرا بوده. حضور اسلام توی این تحولات البته به یک شکل نبوده، یکجا دستور حرکات انتحاری رو صادر می کرده و جای دیگه به مردم امید آزادی می داده. اما واقعاً دلیل بلا خیز بودن دین ما چیه؟
از همون کتاب دینی دبستان، بچه ها با مقوله ای به اسم "دروغ مصلحتی" آشنا شده و یاد می گیرن که می شه یکی از ناپسندترین کارها رو انجام داد و حتی پاداش اخروی هم گرفت. بعد که جلوتر می ریم، کارهای بدتر از دروغ هم در شرایط خاص مستحق پاداش می شن، و خیلی که نزدیک تر می شیم، حکومت هایی رو می بینیم که به اسم حفظ اسلام، کشتن، اسیر کردن، تجاوز کردن و هزاران کردنیِ ناپسند دیگه رو هم مباح و به انجام دهندگانش وعدة حوریان بهشتی میدن.
اینکه آیا اسلام واقعی همین مجوزها رو صادر می کنه یا نه مورد بحث نیست، اما شکی در این نکته نیست که احکام کلی همة ادیان راه رو برای سوء استفاده باز گذاشته؛ بعضی جاها اما، ترجیح داده شده که دین شخصی باقی بمونه، و بعضی جاها دین باید به زور توی حلقوم جامعه فرو بشه! فعلاً که از طرف زمامداران اسلامی عموماً گزینة فرو کردن ترجیح داده شده.

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

مشائي تري دي

"دوك تري دي" يكي از معدود بازيهاي كامپيوتري بود كه دوست داشتم و بازي مي كردم. بعد از مدتي، به لطف يكي از دوستان "چيت كد" بازي رو ياد گرفتم و ضمن روئين تن شدن، يا حسين گويان به ميون جك و جونورهاي بازي مي رفتم و همه رو نيست و نابود مي كردم. توي يكي از همين جهادهاي انتحاري، وقتي تيرها تموم شد و حسش هم نبود كه دوباره كد رو بزنم، در كمال تعجب ديدم كه آدم بدهاي بازي در حين اينكه به من حمله مي كنن، خودشون رو هم هدف قرار داده و نفله مي كنن. يكم كه بيشتر صبر كردم همه از بين رفتن و فقط يكي مونده بود كه اون هم با فوتي از پا افتاد و مرحله تموم شد.
حكايت "دوك تري دي" هم شده حكايت اين روزهاي ما! جك و جونورهاي مملكت افتادن به جون همديگه و ما هم يه گوشه نشستيم و در حين خوردن چاي با خدا، لبخندي مي زنيم و بر حماقت اين قوم مي خنديم. مشايي، حداديان، ارضي، جوانفكر، جنتي، احمدي نژاد و حتي قابلة آقا اثبات تئوري در عذاب بودن تن در اثر نبودن عقل در سر هستن. من كه به شخصه لذت مي برم از يلند شدن بوي تعفن كودتا، لطفاً مشائيش رو بيشتر كنيد!

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

اين رسم زمونه نيست

بعضي وقتا ظاهر زندگي آدم با واقعيتش فرق مي كنه. مي توني يك زوج رو خيلي خوشحال ببيني در حاليكه كالسكة بچة كوچيكشون رو هل مي دن، عاشقانه قدم بر مي دارن و خوشبختيشون رو توي چشم ملت مي كنن. مي شه عكس هاي خونوادگي رو ببيني و شك كني كه آيا اين دو نفر هيچوقت باهم دعواي زن و شوهري داشتن يا نه. ممكنه علاقة دو نفر به هم ماية غبطه خوردن جمع بزرگي باشه و نگاه هاي همراه با انرژي مثيت هميشه همراهشون. اما نكتة دردناك اينه كه همة اينها در ظاهر قضيه خلاصه شده باشه.
واقعيت اونجاست كه بعد از خبر تصادف و فوت بكي از دو كبوتر عاشق، بفهمي كه تصادف سناريوي موازي بوده و سنگ فرش هاي پياده رو در حاليكه به خاطر پخش شدن بدن يك زن سقوط كرده از طبقة پنجم به رنگ قرمز دراومدن، از واقعيت قضيه حكايت مي كنن.
خودكشي هيچوقت پايان يك زندگي عاشقانه نبوده، بعضي وقتا ظاهر زندگي آدم با واقعيتش "خيلي" فرق داره.

در ارتباط با: رسم زمونه

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

رسم زمونه

برای من، مردن همیشه دو وجه داشته. وجه اول خود متوفی بوده و از اونجائیکه (خوشبختانه) به جز فوت پدربزرگ هیچ وقت نوع درجه یک یا دو رو تجربه نکردم در بهترین حالت بی تفاوت بودم. همیشه هم این اعتقاد رو داشتم و دارم و خواهم داشت که جای شخص مرده بدون شک از جای ما بهتره. اما وجه دوم قضیه، اطرافیان متوفی هستن. با این مسئله هیچوقت نتونستم کنار بیام و بعد از فوت هر شخصی، ناراحتی برای اطرافیانشه که من رو به شدت ناراحت می کنه.
خبر خیلی کوتاه بود و در چند ثانیه خلاصه شد، اما آثار و نتایجش زندگی یک خونواده رو زیر و رو می کنه. خانم یکی از دوستان و مادر یه دختر سه ساله، فوت شد. به همین سادگی! شاید اگه زیاد به حکمت خدا شک نکنم برای آیندة خودم بهتر باشه! فقط خود خدا لطف کنه و دخترش رو که از صبح تا شب توی ذهنمه رو یه فکری براش بکنه.
پ.ن: تسلیت به اشکان و دختر خوشگلش گیلدا و تسلیت به خانوادة ح و آرزوی صبر برای همشون

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

جنبه نداريم اصولاً

يكي از ويژگي هاي جالب فيسبوك اينه كه اگه شما از يك كشور جديد وارد اكانتتون بشين مشكوك و وارد صفحة سوالات امنيتي ميشه. اما بر خلاف ساير سايت ها، توي اين صفحه خبري از سوال و جواب نيست، بلكه عكس دوستانتون رو نمايش مي ده و از شما مي خواد كه اسم اونها رو تگ كنيد.
البته گويا برادران فيسبوك در اين زمينه كم كاري كرده و ايران و ايراني رو خوب مورد بررسي قرار ندادن. مسلماً كار آسوني نخواهد بود كه از روي عكس سفره هفت سين و گل و بلبل و هزار كوفت ديگه اسم طرف تشخيص داده بشه و در اون لحظه خواهد بود كه فيسبوك تشخيص مي ده خارج رفتن و اينترنت وصل شدن به شما نيمده و ندا مي ده كه "از همون خراب شدة خودت بيا تو فيسبوك فرزندم"

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

بی ثبات ها

شاید یکی از معدود کشورهای دنیا باشیم که گروه حاکم نمی تونه از تاریخ قبل از خودش تعریف و تمجید کنه. توی مملکتی زندگی می کنیم که تقریباً هر سه یا چهار نسل یکبار شاهد تغییر بنیادین حکومت بودیم و این تغییر با سیاست "قبلی ها بد, ما خوب" اتفاق افتاده. بعد از انقلاب هم همین روند ادامه داشت با این تفاوت که از سال 84 به بعد و به لطف استقرار دولت عشق! گذشتة انقلابی ایران هم تکذیب و نفی شد.
هرچند این رفتار در بین سیاسیون رخ می ده اما نشون دهندة واقعیت تلخ فرهنگی بین ایرانی هاس. فرهنگی که همه چیز رو به صورت ناگهانی دوست داره و صبر و حوصلة تغییرات تدریجی رو تبدیل به یکی از آرزوهای دست نیافتنی کرده. نمی شه انکار کرد که وارد شدن به یک تغییر بنیادی نیاز به جرأت فوق العاده ای داره، اما انجام یک حرکت شجاعانه بدون در نظر گرفتن عقل و منطق کشنده خواهد بود، چیزی که تمام طول تاریخ اِن هزار سالة ایران رو به خودش اختصاص داده. زندگی هر یک افراد این مملکت وضع بهتری داره؟ کافیه یک نگاه به زندگی اطرافیانمون بندازیم تا انواع حرکات احمقانه به قصد ایجاد تحول در زندگی رو ببینیم!

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

Terminators

1- در یک مصاحبة تلویزیونی، جناب آقای رئیس سازمان محیط زیست کشور که پیش از این انواع سمت های مرتبط مثل استانداری رو تجربه کرده اعلام کرد که روند خشک شدن دریاچة ارومیه از 50 سال پیش شروع شده و در دولت نهم و دهم نه تنها وضعیت بدتر نشده، که به سمت بهبود هم پیش رفته و با ادامة این روند و به واسطة الطاف خداگونة رئیس جمهور محبوب به زودی شاهد بازگشایی! این دریاچه خواهیم بود (قاعدتاً نقل به مضمون).
2- به لطف حفاری اصولی و کارشناسی شدة متروی اصفهان، قسمت جنوبی سی و سه پل (ابتدای چهارباغ بالا) دچار ریزش و حفره ای به قطر دو متر هویدا گشت! به منظور حل بنیادین این مشکل و برقراری مجدد رفت آمد اتومبیل ها از این قسمت از متد کاملاً مدرنی استفاده شد که تعجب همگان رو برانگیخت. یک ورق فلزی ضخیم روي حفره قرار داده شده تا این مشکل برای همیشه مرتفع شود! (مشاهدات عینی).
3- رئیس سازمان میراث فرهنگی اعلام کرد که علت اصلی تخریب سی و سه پل استفاده نشدن از اصول مهندسی در زمان ساخت پل بوده و تمام وقت و انرژی سازمان مطبوعش در چند سال اخیر به ماله کشیدن سوتی های گذشتگان صرف شده. وی افزود در تاریخ ایران به جز 6 سال اخیر وجدان کاری از جایگاه مطلوبی برخوردار نبوده و خرابی های اخیر در آثار تاریخی اصفهان به همین مسئله بر می گردد. او هرگونه ارتباط ساخت مترو با ریزش سی سه پل را ساختة ذهن مریض افرادی دانست که به زیر سوال بردن موفقیت های چشمگیر کشور عادت کرده اند. وی در پایان پیش بینی نمود که کل خیابان چهارباغ عباسی در حال تخریب بوده اما با احداث مترو و لرزش های ناشی از عبور قطار از زیر این آثار، روند تخریب را متوقف کرده که این نیز جزو افتخارات دولت خدمت گذار محسوب خواهد شد به طوریکه دانشمندان 138 کشور دنیا درخواست جزئیات علمی این دستاورد عظیم را شخصاً به رئیس جمهور محبوب ارائه داده اند که مدارکش موجود است. ضمن آنكه يه جاي سي و سه پل، پل جديدي ساخته خواهد شد كه بيش از چهل دهنه خواهد داشت و روي سي و سه پل را كم خواهد نمود (روزنامة ایران، فروردین 1395)!

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

جنبشي با 56 قلب

Image and video hosting by TinyPic

نامتان به واژة "شهيد" هويت داده، فراموش نخواهيد شد

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

زنگ فرهنگ سازي (2)


دکتر "م" استاد راهنماي پروژة ليسانس که رسماً دهن بنده رو از همه لحاظ مورد عنايت قرار داد، از لحاظ علمي تسلط مناسبي روي موضوع پروژه نداشت و همين مسئله باعث شد که يکي دوبار کلاً من رو از خط اصلي منحرف کنه. اما ويژگي اصلي جناب دکتر "ملالغتي" بودن با درجة بالا بود. به شکلي که بين بچه ها به غلط گيري بر اساس نقطه و ويرگول معروف شده بود. نوشتن پايان نامه زير نظر دکتر "م" باعث شد که من هم به اين سندروم دچار بشم و از اون روز به بعد، با ديدن هر متن اول از همه اشکالات نگارش برام بولد مي شه.

نکات زير، موارد ساده اي هستن که نمي تونم ادعا کنم خودم همه ش رو رعايت مي کنم (از جمله در همين مکان مقدس که به دليل نبودن يا ندونستن نيم فاصله خيلي هاش بلااستفاده مونده)، اما اگر رعايت بشن افرادي مثل من هم از خوندن اون متن لذت خواهند برد.

1- پسوندهايي مثل "ها"، "تر"، "ترين" و ... جدا از کلمه و بدون فاصله نوشته مي شن (با استفاده از نيم فاصله، CTRL- در نرم افزار ورد)
2- در كلماتي از مثل "مي‌شود"، "برمي‌گردد" و غيره نبايد قسمتي مثل "مي" را آخر يك سطر و قسمت بعدي، يعني ”شود“ را اول سطر بعدي نوشت (براي رفتن کل کلمه به سطر بعد دکمه هاي shift و enter رو قبل از اون بزنيد. به ‌علاوه حروف اضافه نظير "به"، "مي" و غيره بدون اتصال به كلمات بعد خود تايپ مي شن (با استفاده از نيم فاصله).
3- بعد از عنوان بخش‌ها، هرگز دو نقطه (:) ظاهر نشده و زير آنها خط كشيده نمي شه.
4- اگر آخر يك جمله پرانتز و يا كروشه‌اي باشه، نقطه اون جمله بعد از پرانتز يا كروشه و بدون فاصله مياد. در ضمن پشت پرانتز با يک فاصله و داخل پرانتز بدون فاصله از کلمة مجاوره.
5- نقاط مكث در جملات با علامت " ،‌" و نه "," مشخص مي شن.
6- هميشه نقطه‌ها، ويرگول‌ها و غيره به حرف‌ قبل خود مي‌چسبن و بعد از اونها يك فاصله‌ خالي لازمه.
7- بعد از عباراتي مثل "سپس"، "به هرحال" و غيره كه اول جمله ظاهر مي‌شن، ويرگول بايد بياد.
8- ‌‌جمله داراي فاعل و فعله كه مي تونه يك كلمه يا مجموع چند كلمه باشه. بنابراين بايد از نوشتن جملات طولاني پرهيز کرد و در صورت لزوم، اون رو جزء جزء کرد (رجوع شود به وصيت نامة سياسي الهي سال سوم دبيرستان که جمله اي به بلندي يک صفحه وجود داشت و داراي يک فعل و 78 عدد "و" رابط بود!)
9- فعل جمع فقط براي انسان استفاده مي شه (به نظر من زياد درست نيست).
10- در نوشتن متون علمي با هر زبوني، به هيچ عنوان نبايد از افعال اول شخص استفاده کرد، در عوض تمام جملات بايد به صورت مجهول بيان بشن (مثال غلط: آزمايش ايکس را بر روي نمونه ها انجام داديم، مثال صحيح: آزمايش ايکس بر روي نمونه ها انجام شد).
11- از فعل "مي باشد" تا حد ممكن نبايد استفاده كرد. به جاي اون خيلي راحت مي شه گفت "است".

همونطور که گفتم، شايد 5% ارزش يک متن به رعايت کردن اين مسائل باشه و محتواي مطالب اهميت به مراتب بيشتري داشته باشه؛ اما همين 5% ناقابل باعث باز شدن يه حساب متفاوت روي نگارندة يه مطلب مي شه.
.
.
بي ربط: زنگ فرهنگ سازي (1)

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

تا هميشه

سال 73 یا 74 کلاس چهارم بودم. برنامه کودک ساعت 5 شبکه 1 برنامه ای داشت به اسم صندوق پست که توش یه مجری کم مو نامه های فرضی رو از یه صندوق پست عروسکی تحویل می گرفت و در خلال اون نامه ها توصیه های اخلاقی رو به زور توی کلة بچه ها فرو می کرد. شخصیتی به اسم ژولی پولی هم اون وسطا روی اعصاب رژه می رفت.
بعد از چند برنامه، شخصیت جدیدی وارد شد که کم کم باعث محبوبیت برنامه شد و اون مجری کم مو رو تبدیل کرد به "آقای مرجی". کلاه قرمزی و بعد از اون پسر خاله دو سالی رو مهمون خونه ها بودن و نقطة اوجشون رو هم توی سینما نشون دادن و رکورد فروش تاریخ سینمای ایران رو زدن.
مدت ها گذشت. تقویم سال 81 رو نشون داد و گردش روزگار هم من رو انداخت توی ترم 3 دانشگاه. کلاه قرمزی و پسر خاله اینبار با سروناز برگشتن روی پردة نقره ای و بازهم با اشتیاق رفتیم سینما فلسطین و خاطرات رو زنده کردیم.
سال 88 و 90 هم دوتا سریال از گروهشون پخش شد تا مشخص بشه یک تیم حرفه ای و تغییرات به روز و اضافه کردن شخصیت های جدیدی مثل گیگیلی، پسر عمه زا، ببعی، فامیل دور و ... می تونه باعث بشه که بعضی از چیزها هیچوقت تموم نشن. اما نکتة جالب اینه که بچه های این نسل ارتباط چندانی با کلاه قرمزی برقرار نمی کنن. شاید دلیلش این باشه که کلاه قرمزی و پسر خاله هم با ما بزرگ شدن، عاشقی کردن رو یاد گرفتن و سختی کشیدن.
با همة این مسائل، به احترام حمید جبلی، ایرج طهماسب، مرضیه محبوب و بقیة دوستان کلاه از سر بر می دارم که نه تنها کودکی من رو تحت تأثیر قرار دادن، جوونی رو هم با مرور اون خاطرات رنگ تازه ای دادن.

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق، غرقه گشتند

بعضي از آدما هستن كه فقط وقتي هستي اونا هم هستن
تا سلام نكني سلام نميكنن
منتظرن تا كارشون بهت گير كنه تا بيان پيشت
دكمة Call رو وقتي روي اسمت فشار مي دن كه سودي توش باشه
...
بعضي از آدما، تورو براي خودت نمي خوان، براي اون چيزي كه براشون مياري مي خوان
بعضي از همين آدما اما، بايد هميشه باشن، اگه اينها هم نباشن، تنهايي مي مونه فقط

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

صداي اره برقي

ترم يك دانشگاه بود و اولين تجربه هاي برخورد با دوستاني كه از شهرها و فرهنگ هاي مختلفي اومده بودن. يكبار در حالي كه مشغول تعريف كردن يك جوك زير 5 سال در مورد هموطنان ترك بودم، نخنديدن يكي از بچه ها مشخص كرد كه جوك در مورد همشهري هاي اون ساخته شده. بعد از اون روز سعي كردم در انتخاب جملات و نوع برخورد با افراد تجديد نظر كنم. زندگي توي خوابگاه هم كمك كرد كه تقريباً با همة مليت هاي! جوك ساز كشور زندگي كنم و نتيجه اينكه خط قرمز صحبت در مورد شهرها و اقوام مختلف تنگ و تنگ تر بشه.
الان اما، اين قضيه نياز به دقت خاصي نداره و به صورت ناخودآگاه رعايت مي شه. هرچند متاسفانه هنوز اين جور جوك هاي توهين آميز نقل مهموني هاي خانوادگي و محفل هاي دوستانه س. چيزي كه مسلمه اينه كه صرف به دنيا اومدن يك شخص در يك منطقه از كشور نمي تونه باعث شكل گيري اخلاق و رفتار اجتماعي و فرهنگي و جنسي و اقتصادي اون باشه و حتي اگر هم باشه خود فرد تقصيري نداره. در خنده دار بودن جوك هاي قوميتي هيچ شكي نيست، اما به هر قيمتي مي شه خنديد؟
.
.
پ.ن: بيشترين مانوري كه روي همشهري هاي من داده مي شه مسائل اقتصادي و خست و خشك دستيه. يك عمر زندگي با مردمي كه سيبل اين اتهامات بودن نشون داده كه حسابگري جزء جدا نشدني زندگي مردم اصفهانه. اين مسئله كه آيا حسابگري و خست فصل مشتركي دارن يا نه بماند، اما به شخصه از جوك هاي اصفهاني كه توهين و تحقير توش نياشه خوشم مياد. جوك بدون توهين و تحقير امكان پذيره؟ امكان پذيره، زياد شنيدم.
.
.
پ.ن2: آب معدني غليظ است، يه آن آب لوله كشي اضافه كنيد!

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

شنود

خبر كاملاً گوياست. كلاً فقط تو اينترنت آرامش داشتيم كه اونهم به لطف دوستان ارتش سايبري پريد. علي الحساب اين مراحل رو انجام بدين تا احتمالاً تا حدودي مشكل بر طرف بشه. از اونجائيكه سيستم ويندوز من ديزلي بوده و يه ابن قرتي بازيا وقعي نمي نهه! بنابراين از همين تريبون به برادران عرزشي كه احتمالاً از اين به بعد ايمل ها و وبلاگ و مكالمه هاي اينترنتي بنده رو شنود مي كنن سلام عرض كرده و ازكلية مطالب سخيف و ضد اتقلاب موجود در تمام موارد گفته شده برائت مي جوئيم. سلام ما را به مراد خود رسانيد.
با تشكر

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

از بهترين هاي من (2)

ا
Life is like a box of chocolates...you never know what you're gonna get.


۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

من در سال 89

اگه بگم سال 89 سال بدي براي من بوده آخر بي معرفتيه. مسلماً هر سال فراز و فرودهاي زيادي رو در خودش داره، اما سينوس سال 89 تا حدود زيادي به سمت مثيت محور yها شيفت داشت.
.
.
فروردين: بعد از تعطيلات 5 روزة نوروز، دوياره خودم رو به پادگان 01 معرفي كردم و تا آخر فروردين اونجا بودم. روز 17 فروردين هم اردوي سه روزة تلو داشتيم كه در مجموع ساده تر از اون چيزي بود كه فكر مي كردم؛ البته اگه اون تگرگ بي سابقة تهران رو كه صاف توي مغز سر ما مي خورد رو از روزها حدف كنيم. دقيقاً روز آخر فروردين و بعد از وداع دراماتيك با بچه هاي آموزشي، ايميل ريجكت دورة دكترا (چند ماه بعد از گرفتن اكسپت قطعي) به دستم رسيد و رسماً بي خيال ادامة تحصيل شدم.
ارديبهشت: قسمت عمدة اين ماه توي يگان خدمتي طي شد. روز 24 ام بعد از طي شدن تمام مراحل بروكراسي اداري درون ارتشي، نامة ترخيص يه دستم رسيد و ارتش رو براي هميشه ترك كردم. خدمت دو ماه و 24 روزه داخل ارتش باعث شد كه نظرم كاملاً در مورد ارتشي ها عوض بشه و به اشخاص كاملاً قابل احترامي برام تبديل بشن.
خرداد، تير، مرداد: اگر مي شد اين سه ماه رو از تقويم زندگي من پاك كرد، مي شد ادعا كرد كه آدم فعالي هستم. نيومدن كارت سربازي و البته پيدا نشدن كار باعث شده بود كه رخوت عجيبي من رو فرا بگيره و حتي استارت زدن فعاليت براي خود اشتغالي هم چيزي از اين رخوت كم نكرد. در مقابل كارهاي خود اشغالي هم بسيار كند پيش مي رفت (و هنوز هم تموم نشده) و بنابراين ديدن جام جهاني به مفيدترين كار انجام شده در اين مدت تبديل شد.
شهريور: بعد از انجام مصاحبة كاري يك ساعته به زبون انگليسي و گير دادن يكي از متول ترين آدم هاي اصفهان، از خدا خواسته مشغول به كار شدم. مهمترين حسن اين كار اينه كه صاحبش در عين اينكه پولداره، تحصيل كرده هم هست و همين مسئله باعث يكنواخت نشدن كار مي شه.
مهر، آبان: تقريباً به صورت تمام وقت درگير كار بودم. بعد از سمتي كه سر كار داده شد، به شدت حجم كاري بالا رفت و زمان خارج از محل كار فقط به استراحت و خواب مي گذشت.
آذر: اولين مأموريت خارجي رو به مقصد چين تجربه كردم. توي اون 10 روز رسماً رو به قبله شدم اما به شدت تجربه‌ عالي و بي نظيري بود.
دي: براي استخدام در يك شركت معظم دولتي دعوت شدم. پاس شدن مصاحبه و وارد شدن به روند اداري استخدام من رو سر يك دوراهي بد بين كار فعلي و كار جديد قرار داده كه البته به لطف عريض و طويل بودن مراحل اداري، دو راهي همچنان به قوت خودش باقيه.
يهمن: دومين مأموريت خارجي، 48 ساعت عرق ريختن توي استانبول بود. هرچند رسماً به هيچگونه فعاليت غير كاري نرسيديم، اما اين هم تجربة خوبي بود. 25 يهمن هم كه بعد از مدت ها يك روز سبز به تقويم اضافه كرد.
اسفند: اسفند حتي اگر هيچ اتفاقي هم نيفته، خيلي برام دوست داشتنيه. بر خلاف خود عيد، عاشق بوي عيد و ديدن جنب و جوش مردمم. ضمن اينكه بعد از 9 ماه از تموم شدن سربازي، بازهم حقوق ماهيانة ارتش به حساب واريز شد با اين تفاوت كه اين ماه عيدي هم به حقوق اضافه شده بود!
.
.
حالا سال 90 شروع شده. دوست دارم در فرصت مناسب اتفاقات زندگيم توي دهة 80 رو بنويسم. دهه اي كه ببشتر از 50% اتفاقات گذشته و آيندة زندگيم توي اون اتفاق افتاد. و در آخر، به اميد ورژن جديدي از "مباركي" در سال و دهة جديد براي همه، چيزي متفاوت تر از همة اون چيزهايي كه تاحالا بوده.
.
.
من در سال 88
من در سال 87
من در سال 86

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

ارحام اجباري (2)

حكمتش رو نمي دونم، اما زياد از عيد خوشم نمي ياد. احساس مي كنم افراط و تفريط مرسوم و معهود ايرانيا در تمام زمينه ها، نوروز رو هم توي خودش حل كرده و همه چيز به شكل مصنوعي و بزرگنمايي شده در اومده. براي شخص من و به لطف عظمت فاميل پدري و تا حدودي مادري، ديد و بازديدهاي نوروز بايد كاملاً برنامه ريزي شده باشه. اول تا سوم عيد سه نويت صيح، سه نوبت شب، سوم تا پنجم فقط سه نوبت شب، پنجم تا دهم يكي دو نوبت شب و دهم تا دوازدهم هم چشم به راه بازديد آشنايان. اين روند با كمي نوسان در طي 20 سال گذشته جاري و ساري بوده و البته سير زجر كشيدن من صعودي.
به احتمال زياد عادت پسنديده اي نباشه، كه قطعاً نيست. اما به هيچ عنوان تمايل ندارم آدم هايي رو ببينم كه فقط و فقط يكي دو كروموزوم با هم اشتراك داريم و افكار و عقايد و روش زندگي و سطح فرهنگ و مالي و هزار پارامتر ديگه مون از زمين تا آسمون با هم فرق داره و البته يحتمل اونها هم تمايلي به ديدن امثال من نداشته باشن. بحث هاي مسخره در مورد پيش بيني سريال هاي (به قول جيراني) سخيف فارسي وان، تبادل نظر در مورد تفريحاتي كه يكبار تجربه كردنش معادل 6 ماه حقوق منه، سوالاتي كه در چارچوب درآوردن ته و توه زندگي افراده، غيبت هاي خاله زنك وارانه و نگاه هايي كه به ندرت به چشم آدمه و اكثراً لباس رو برانداز مي كنه شايد كم و بيش در همة خانواده ها باشه، اما يه شدت برام عذاب آوره. چيزي كه كاملاً مشخصه اينه كه كنار گذاشتن فاميل در هيچ قاموسي پسنديده نيست؛ اما كاهش سطح روايط به سالي يكبار (كه دست كمي از ترك نداره) هم حتماً يازهم كاهش پذير خواهد بود. روزي رو مي بينم كه هر كس توي شجره نامه هاي خانوادگي به جز شاخة يالا و پايين يقيه رو از نزديك نديده باشه.... يه اميد آن روز؟ نمي دونم!
.
.
پارسال با همين موضوع: ارحام اجباري

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

رفت، اما موند

يكي از معدود مجري هايي بود كه باهاش حال مي كردم. صداش رو هم البته توي "آب زنيد راه را" دوست داشتم و مسابقة 9 بر يك سري اول رو هم با وجود تقليد كوركورانه از بي بي سي پرايم دنبال مي كردم. توي يكي از "تهران 20" ها، مهمون تلفني بعد از پايان گفتگو براش آرزوي "شفاي عاجل" كرد و من رو مشكوك و نگران. كمتر از يك سال گذشت، خبر فوتش منتشر شد، به دليل سرطان، يكجا سرطان ريه و جاي ديگه سرطان سينه. برادر آهنگ ساز در فراغش موسيقي متن "خيلي دور، خيلي نزديك" رو ساخت و عنوان كرد از مرگ هم بازي دوران كودكي الهام گرفته. حالا بعد از اين همه مدت، سيد محمد حسيني ادعا كرده مردنش به مرگ طبيعي نبوده و به دست سربازان گمنام حذف فيزيكي شده. هرچند احتمال اين مسئله خيلي كمه و حسيني هم ثابت كرده كه معصوم نيست! اما فرقي در اصل قضيه نمي كنه، "سيامك عليقلي" گوشه اي از خاطرات شب هاي دانشجويي رو به خودش اختصاص داده. روحش شاد.

محمود (سيامك) عليقلي- خليج فارس (بشنويد)
(آهنگي كه ابي بعد ازعليقلي اجرا كرد اما به اسم ابي ثبت شد)

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

از بهترين هاي من (1)

ا


Laugh and the world laughs with you. Weep and you weep alone


۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

نون حلال

روزي از روزها دو تا شير از باغ وحش شهر فرار كرده و هر كدوم به سمتي رفتن. شير اول بعد از 12 ساعت دستگير و در شرايطي كه غم شكست رو مي شد توي چشم هاش ديد به باغ وحش برگردانيده شد. يك ماه گذشت و خبري از شير دوم نشد. يك روز كه شير اول گوشة قفس كز كرده و به مشكلات زندگيش فكر مي كرد، در قفس باز و شير دوم در حاليكه به طرز محسوسي اضافه وزن پيدا كرده و لپ هاش گل انداخته بود به داخل قفس پرتاب شد. شير اول كه دهنش از تعجب باز مونده بود فرياد زد: "غضنفر! درست مي بينم؟ اين خودتي؟ بي معرفت كجا بودي اين همه وقت كه در فراغت سوختم؟ چرا انقدر چاق شدي؟ مريضي نكنه؟". غضنفر كه شديداً دمق به نظر مي رسيد با حال در هم گفت: "ساموئل دست رو دلم نذار كه خونه. روزي كه فرار كرديم من ته يه كوچة بن بست خفت شدم. وقتي ديدم راهي برام نمونده در يك خونه رو باز ديدم و رفتم توش. البته وقتي وارد شدم فهميدم كه خونه نيست و يه ادارة دولتيه. از اون روز من توي انباري اون اداره مخفي شدم و فقط هر روز يكبار بيرون ميومدم و يكي از كارمندها رو مي خوردم. عجيب اين بود كه بعد از گذشت يك ماه از اين روال كسي متوجه غيبت اين افراد نشد. يك روز، كه ايشالا پام شكسته بود و اون روز رو نمي ديدم، وقتي از انباري براي شكار خارج شدم مرد لاغر اندامي رو ديدم و چون موقعيت مناسب بود پريدم و يه لقمة چربش كردم. چشمت روز بد نبينه ساموئل! هنوز مراحل هضم كامل نشده بود كه كه ستاد بحران براي پيدا كردن شخص بلعيده شده تشكيل و بعد از كمتر از دو ساعت غضنفرت دستگير شد". ساموئل با تعجب گفت: "ابله جان! حتماً مدير شركت رو خوردي" و جواب شنيد: "كاش مدير شركت بود، گويا اهميت آبدارچي از مدير هم بيشتره!"
بعدالحكايت 1: متأسفانه محل كار من دولتي نيس!
بعدالحكايت 2: يكسال تجربة كار دولتي كاملاً حكايت رو تأييد مي كنه.

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

شب زود بخواب كه فردا بتوني خوب استراحت كني!

از زماني كه يادم مياد كلي كار براي عيد ميذاشتم كه بهش برسم و روز سيزدهم بهم ميفهموند كه هيچ غلطي نكردم. نمي دونم كي قراره آدم بشم و كلاً به عيد دل نبندم و ازش انتظار معجزه نداشته باشم، اما علي الحساب تا اون روز هنوز فرا نرسيده بازم ليست بلند بالاي كارهاي مربوط به عيد رو آماده مي كنيم، باشد كه رستگار شويم!

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

جدال عقل و احساس!

يكي از دوستان دانشجوي دكترا، براي عضويت در هيئت علمي يكي از دانشگاه هاي دولتي درخواست داده بود. بعد از مدت ها، بالاخره تابستون دعوت به مصاحبه شد و اونهم چون مي خواست حتماً قبول بشه نشست و كلي درس خوند براش. روز مصاحبه اما اوضاع بر وفق مراد نبود. سوال در مورد مسائل تخصصي و سابقه كار و پشتوانة علمي جاي خودش رو داده بود به جهت گيري در مقابل فتنة سال گذشته و نظر در مورد فلان فرمايش مقام معظم و اعلام انزجار از سران فتنه. و دوست عزيز هم (به گفتة خودش) بيخيال هيئت علمي شده بود و ترك جلسه به نشانة اعتراض رو در سوابق مبارزاتيش ثبت كرد.
حالا شده حكايت من. مدتي پيش توسط يكي از سازمان هاي عريض و طويل براي انجام مراحل اولية جذب نيرو دعوت شدم. با توجه به اينكه هميشه آرزوي استخدام در اين سيستم رو با توجه به ارتباط مستقيم با رشته و البته مزاياي خوب داشتم، براي مصاحبة علمي سنگ تموم گذاشتم و خوان اصلي به سلامتي طي شد. مراحل بعدي شامل پر كردن فرم هاي خسته كننده و تست هاي پزشكي عجيب و غريب هم با هر دردسري طي شد تا آخرين مرحله فرا برسه. "گزينش" يك ساختمان دراز بود كه توش آدمايي سر كار بودن كه از لحاظ ظاهري مي شد اونا رو "عرزشي" ناميد. نوع برخورد با مراجعين كه همه قشر تحصيل كردة اجتماع بودن هم اين مطلب رو تأييد مي كرد. سوالات داخل فرم مربوطه در نوع خودش جالب بود. اسم و آدرس دو تا از "هم مسجدي ها"، دلايل سفر به خارج، نوع محكوميت اقوام درجة يك تا سه در صورت وجود و ... سوالاتي بود كه تقريباً داشت من رو از كوره به در مي برد كه يكي از مراجعين با اعلام اينكه "اينا كه چيزي نيست، تو مصاحبه سوالاشون رو حال كن" من رو به فكر فرو برد.
آيا رسيدن به يك آرزو اين مجوز رو ايجاد مي كنه كه بر خلاف اعتقاداتمون حرفي بزنيم و همون چيزي رو از خودمون نشون بديم كه اونا دوست دارن؟ اين چيزي كه خودشون بش ميگن "تقيه" رو ميشه به صورت برعكس در مقابل خودشون استفاده كرد؟ مرز بين شرف و بي شرفي موقع رسيدن به يك خواسته كجاست؟
كمتر از دو ماه براي رسيدن به پاسخ سوالاتم فرصت دارم، با تشكر!

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

01

به همين سرعت يك سال گذشت و 01 با تمام خاطراتش كه اكثر قريب به اتفاقشون خوب بودن به تاريخ پيوست. جناب سروان "م" فرمانده يگان كه در حدس اوليه مي شد گفت كه 40 رو پر كرده اما بعد معلوم شد هنوز 30 سالش نشده. ستوان وظيفه "م" كه همشهري بود و "چ" گفتنش لحظات شادي رو براي ما فراهم مي كرد. "ناربه" كه باعث شد ارمني ها رو بهتر بشناسم و بيشتر خوشم بياد ازشون. مهران، ممدرضا، بهادر، هادي، كوشا و تمام اون 100 نفري كه 2 ماه شبانه روز باهاشون زندگي كردم حالا شدن بخشي از خاطراتي كه مي شه تا مدت ها با يادشون لذت برد. و البته بهترين خاطره هم ادامة پرداخت چندرغاز حقوق ماهيانة آشخوري كه اول هر ماه به حساب واريز مي شه و دل جووني رو شاد مي كنه!
.
.
.
بي ربط: مجموع اعداد موجود در اين پست برابر با 173 مي شه كه اگه رقم سوم اون رو با رقم دوم جمع، و رقم اول رو ازش كم كنيم عدد 9 حاصل خواهد شد كه از اعداد مقدس ماسون مي باشد. با توجه به اينكه اين اتفاق در 278 امين پست وبلاگ رخ داده و اين رو هم ميشه به فراماسونري چسبوند بالاخره، قطعاً اوج نفوذ اين مكتب در اين وبلاگ به اثبات مي رسه! (مرتبط)

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

من يه آشغالم، باهات حرف دارم

به جز لرزيدن بدن ساعت 3 صبح 25 خرداد توي كوي دانشگاه و 5 دقيقه اسكورت شدن توسط 4 تا پليس به سمت فرمانده و بعدش آزادي در روز 18 تير، و البته دلواپسي دستگير شدن هم اتاقي به مدت 15 ساعت توي 22 بهمن، چيزي نصيب من نشد. اعتراف مي كنم كه هر يك از اين اتفاقات اگه چند ساعت بيشتر طول مي كشيد كاملاً رواني مي شدم. خدا جون، اصلاً ايده اي داري كه پدر و مادرايي كه بچه هاشون دستگير مي شن و بي خبرن ازشون، يا اونايي كه بهشت زهرا ميشه مكان ديدن مجدد فرزند چه حس و حالي دارن؟ در جريان هستي؟ مطمئنم كه ميدوني و ميدونم كه مطمئني كه كاري انجام خواهي داد!
Free counter and web stats