۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

وقتی زمین سبک شد


یک روزهایی توی زندگی هست، احساس می‌کنی روی زمین نیستی، دلت می‌خواد هرکی از راه می‌رسه رو بغل کنی، با تمام اصفهانی بودنت همه رو توی بهترین رستوران مهمون کنی، با یه جعبه شیرینی بزرگ بیای و خبر رو به خونواده بدی و لااقل برای چند ساعت مشکلات قبل و سختی راه بعد رو فراموش کنی. همچین روزهایی شاید خیلی توی زندگی کم پیش بیاد، اما بودن یکیش می‌تونه شارژ خوبی برای روزهای آینده باشه.
امروز، هشتم اسفند یکهزار و سیصد و نود و یک، یکی از همین روزهای علی بود. هرچند علی می‌دونه این تازه اول راهه و برای ادامه به پشتکار و حتی شانس زیادی نیازه، اما این دلیل نمی‌شه در حال فضانوردی نباشه. البته محرمانه بودن موضوع دربین اطرافیان مانع از بروز این شادی به صورت رسمی شد، اما اینجا همیشه محرم‌ترین مکان برای تمام اسرار و اتفاقات زندگی علی بوده.

پ.ن: ردیف اول جدول زیر، نمرات روزهای اوج چهار سال پیش رو نشون می‌ده و ردیف دوم مربوط به امتحان ده روز پیشه. هرچند خوشبین‌ترین هوادارانم هم انتظار حتی قبول شدن مجددم رو نداشتن چه رسد به بهتر شدن نتیجه، اما در حین معرکه گیری سر پیری، تودهنی محکمی به تمام هواداران مذکور زدم. و حالا، یک راه طولانی به سمت یک زندگی جدید، با چاشنی فراموشی اتفاقات یک سال گذشته و البته درس گرفتن از اونها، و امیدوار به یک آیندة مجهول اما زیبا.


۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

یو ساک اسکار

آرگو، داستان دور از واقعیتش، ضعف‌های بنیادیش به اعتقاد منتقدین مستقل، حرف‌های بن افلک موقع دریافت جایزه و صدور فرمان تقدیم مجسمه از سوی کاخ سفید، همه و همه بوی تعفن سینمای سیاست زده رو به مشام می‌رسونه. از سیمرغ انتظاری نیست، تو چرا اسکار؟

در خلال پلاسیدن


            تو تو تو تو
    فراموش شده‌ترین اتفاقی هستی‌ی‌ی‌ی
که به یادیادیادیادیادیادیاد می‌آورم

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

خاطرات مبهم


یک آپارتمان حدود 70 متری توی بلوار کشاورز، خیابون 16 آذر کوچة فک کنم طاهریان هست، که مفهومش برای من خیلی بیشتر از یک آپارتمانه. دو سال از  بهترین سال‌های عمر من تک و تنها توی اون خونه سپری شد، از اون خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی از کارهایی رو که تا قبل از اون بلد نبودم به واسطة همین چاردیواری تجربه کردم. اما تمام اینها دلیل اصلی خاص بودن اون خونه برای من نیست. آپارتمان 16 آذر برای من نماد خیانت و از پشت خنجر زدن یکی از اقوام نزدیکه که بیش از حد بهش اطمینان کرده بودم. اون خونه برای من یادآور سه ماهی بوده که کل زندگی من و خانواده‌ام به خاطر یک دشمن دوست نما متزلزل شد و بدجور لرزید. تا چند وقت پیش، هر وقت از اطراف اون خونه رد می‌شدم، مریضی طولانی مدت مامانم رو یادم میومد و ضربان قلبم به شدت بالا می‌رفت. حوالی امیرآباد و 16 آذر و بلوار یک جورایی برای من مثلث برمودا محسوب می‌شد که کل وجودم رو به سمت پریشونی می‌کشید، حتی خیلی شدیدتر از بحران‌های اخیر.
اما غرض از این مقدمة تاریخی اینکه چند وقت پیش از همون جا رد شدم، شگفتا که دیگه خبری از اون همه حس‌های بد نبود! نه ضربانی بالا رفت و نه یاد خاطرات بد گذشته افتادم. و حتی بعید نیست تا چند وقت آینده کینه‌ای که نسبت به عاملین دارم رو هم از یاد ببرم (هرچند اخیراً بی صدا بودن چوب خدا رو به عینه در موردشون دیدم). اگر خدا یک ویژگی مثبت توی خلق بشر قرار داده باشه، همین فراموشکار بودن اونه، همین حل شدن همه چیز با گذر زمانه، همین عادی شدن نفرت‌های قدیمیه. خدا، حتی فقط به خاطر دادن همین نعمت بزرگ هم شایستة پرستشه.

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

اسپندنامه


هرجوری حسابش رو می‌کنم، اسفند نمی‌تونه جزو زمستون باشه. اسفند رو باید خواجه نظام الملک که فکر می‌کنم تقویم ایرانی رو طراحی کرده از زمستون جدا می‌کرد و اسمش رو می‌گذاشت پیش درآمد بهار. اسفند کلاس کارش از سرمای خشک و بی ‌روح زمستون بالاتره. انرژی اسفند و جنب و جوشش رو هیچ ماه دیگه‌ای نداره. اسفند باید طولانی‌تر می‌بود، آرامشی که با همة شلوغی‌هاش برای من داره لیاقت این رو داره که تا هرچه قدر دوست داره کش بیاد و نگرانی هم نداشته باشه. اسفند یک ماه بهشتیه، شکی درش ندارم.

پ.ن: سال 91 سال عجیبی بود، اسفندش باید سورپرایزهایی داشته باشه که 91 مردود نشه.

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

امتحان از ما بر نمی‌گردد


هرچند مثل انتخابات توی جمهوری اسلامی، تقریباً هر سال یک آزمون، کنکور یا امتحانی رو تجربه کردم، اما سه تا از این امتحان‌ها به شدت برای من سرنوشت ساز و تعیین کننده بود.
اول - کنکور کارشناسی: سال 79 بود و تغییر خونه و مسابقات واترپولو و جو پخش مستقیم‌های فوتبال تلویزیون باعث شده بود که خوش‌بین‌ترین هوادارانم هم حتی به دانشگاه آزاد هم امیدی نداشته باشن. البته اخلاق من هم جوریه که دلم می‌خواد انتظار افراد از من بالا نباشه تا در صورت رسیدن به موفقیت یه جورایی باعث سورپرایز اطرافیان بشم. به هر حال خودم تمام آینده‌ام رو توی کنکور می‌دیدم، اما انصافاً به بیشتر از دانشگاه آزاد امیدواری خاصی نداشتم، چه برسه به پلی تکنیک!
دوم - کنکور ارشد: جملة بابا بعد از قبول شدن کنکور لیسانس هیچوقت از یادم نمی‌ره. روزهایی که همه در حال تبریک گفتن و اظهار شگفتی از قبول شدن من بودن، بابا در یک جملة تاریخی فرمودند: "رشتة به درد بخوری نیست، لااقل در حد لیسانس". این جمله باعث شده بود همیشه بخوام خودم رو به بابا ثابت کنم و ارشد قبول بشم. هرچند بی خیالی‌های همیشگی باعث شد نتونم بیشتر از روزی یکی دو ساعت و فقط به مدت 4 ماه وقت بذارم، اما بعد از اومدن رتبه‌ها، می‌شد حتی به انتخاب رشتة اول هم امیدوار باشم و دست آخر هم که همین شد. بعد از تموم شدن درس و وارد شدن به بازار کار، به این نتیجه رسیدم که باباها اصلاً نمی‌تونن حرف بی‌جایی بزنن. بابا‌ها محکومن به اینکه همة حرف‌هاشون درست باشه!
سوم - امروز: امتحان امروز رو سه سال پیش هم داده بودم، اما حساسیت اون زمان در حد الان نبود. یک گزینة موازی در برابر سایر برنامه‌هایی که داشتم و زیاد استرسی برای من ایجاد نکرد. اما امروز برای اولین بار استرس رو در زندگی درسی تجربه کردم. برای خودم عجیب بود که من که کنکورهای مهم‌تر رو با بی‌خیالی طی کرده بودم، چرا امروز استرسم زیاد بود. شاید چون تمام آینده از این امتحان رد می‌شه، لااقل فعلاً اینجور فکر می‌کنم. تا ده روز دیگه که نتیجه بیاد، زندگی کارمندی سابق رو عشق است.

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

عید عاشق هر شبه، تقویم و ساعت نمی‌خواد


چند سالی هست که دوستانی که خون آریایی رو گذاشتن روی سرشون و بهش افتخار می‌کنن، بحث تقابل ولنتاین و سپندارمذگان رو مطرح می‌کنن و فریاد وامصیبتا سر دادن که الیوم هرگونه عشق ورزیدن در روز ولنتاین در حکم محاربه با کورش کبیره!
اینجور افراط و تفریط‌ها چیز جدیدی بین ما نیست. اگر از این نکته بگذریم که اصولاً ملت ما روزهای شادی کمی رو تجربه می‌کنن و هرکدوم از این روزها می‌تونه بهونة خوبی برای شاد بودن باشه، نکتة مهم‌تر اینه که اگر کسی انقدر برای شما ارزش داره و شما هم انقدر براش ارزشمندید که بخواین عشقتون رو بهش نشون بدید، و از اون دسته افراد هم هستید که منتظر بهونه برای این کار می‌گردید، پس چه بهتر که این فرصت دوبار برای شما مهیا شده، به جای گیر بودن در بند خون آریایی، از فرصت‌ها بهترین استفاده رو ببرید. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

هستی من


یکی از بهترین کارهایی که ممکنه یک نفر از من درخواست کنه اینه که مهمون‌های خارجیش رو ببرم و توی شهر بگردونم. در این شرایط، هم فرصت گپ و گفت با اجنبی‌ها ایجاد می‌شه و هم شاید تا حدی بتونم دید اونها رو نسبت به هم‌وطن‌های خودم عوض کنم.
پروژة اخیر شامل دو تا خانم جهانگرد فرانسوی حدود 35 ساله دارای لیسانس تاریخ بود که علیرغم اخطارهای خانواده و رسانه‌ها و وزارت خارجه و غیره تصمیم گرفته بودن به ایران سفر کنن و توی این کار هم موفق شده بودن. یک پرواز به سمت فرودگاه امام، دریافت ویزا داخل خود فرودگاه در عرض نیم ساعت و رفتن به شیراز و یزد و میبد و اصفهان و کاشان برنامه‌ای بود که در طول ده روز اقامت اونها اجرا شد. اما نکته‌هایی که به نظر من جالب اومد:
- یکبار آصفی، سخنگوی وزارت خارجه وقت که مدتی هم سفیر ایران در امارات بود توی یک برنامه زنده گفت که اتباع خارجی از طولانی بودن روند صدور ویزا برای ایران شاکی هستند و گرنه کم نیستند کسانی که بخوان بیان و از ایران دیدن کنن! این حرف جناب آصفی کمی با صدور نیم ساعتة ویزا اونهم نه در خود فرانسه، بلکه در خاک ایران متفاوته.
- ایران در حال حاظر بهترین کشور برای مسافرت خارجی هاس، با توجه به امنیت موجود، تقریبا هیچ کشوری در دنیا نیست که بشه با حداقل هزینه در مقیاس ایران تفریح کرد. برای مثال، ورونیک سقف 40 یورو رو برای هتل اعلام کرد و حدس زد که بشه یکی دو ستاره هم توی اون پیدا کنه، اما نتیجه کار اقامت توی بهترین هتل اصفهان با 5 تا ستارة البته ایرانی و همون سقف هزینه بود. دو تا معلم معمولی دبیرستان با حقوق کف معادل 2000 یورو تونسته بودن با صرف حدود یک چهارم از حقوق یک ماهشون یک مسافرت شاهانه رو به یک کشور انجام بدن. یک چهارم حقوق من چقدر می‌شه؟ شاید بتونم یکی دو روز رو باهاش توی شابدالعظیم سپری کنم!
- هیچ چیزی برای من لذت بخش‌تر از این نبود که این دوستان جهانگرد فرانسوی ایران رو نه با سیاستمدارانش، که با سینماش می‌شناختن، عاشق کیارستمی و پناهی بودن و نقدهای جالبی هم روی درباره الی و جدایی نادر از سیمین داشتن. البته شناخت اونها از پلیس امنیت اخلاقی هم به واسطة خوندن و دیدن کمیک پرسپولیس کامل بود!
- اما حسن ختام برنامه، جمله دوستان بود که علیرغم منزوی بودن ایران، از به روز بودن ظاهر و آدمهای اون به وجد اومده بودن و به دلیل جاذبه‌های توریستی زیادی که وجود داشت، تصمیم داشتن دوباره و اینبار با تعداد نفرات بیشتری برگردن.
و باز هم همون سوال همیشگی توی ذهن من، که چرا درآمد توریست ایران نباید چندین برابر درآمد نفتی باشه؟!

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

هرچند بزرگی فرموده که "ز گهواره تا گور دانش بجوی"، اما این دلیل نمی‌شه که من لزوماً با تمام فرمایشات بزرگان موافق باشم. به نظر من هر آزمون و امتحانی که در جای جای دنیا برگزار می‌شه باید مثل کتاب‌های دوران کودکی، دارای گروه سنی باشه. مثلاً گفته بشه در این امتحان فقط گروه سنی "ج" می‌تونن شرکت کنن یا در فلان آزمون شخص بالای 28 سال غلط می‌کنه که ثبت نام کنه. اگر این طرح عملی می‌شد قطعا بهانه‌های لازم برای عدم معرکه گیری سر پیری هم به خوبی حاصل، و از پاره شدن نقاطی از بدن قطعاً جلوگیری می‌شد. متاسفانه اختلافات داخلی بین مسئولین باعث شده این چنین طرح‌های بنیادی مغفول بمونه!

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

رژه

وقتی مامان و بابا که بدون شک تا ابد به گردن آدم حق دارن، تصمیم می‌گیرن برن روی اعصاب، این کار رو هم مثل بقیة کارها به خوبی از پسش بر میان. وقتی مامان میان و می‌گن فلانی یه دختر معرفی کرده برو ببینش، فقط دلم میخواد بگم عزیز من، وقتی دفعة قبل هیچ کمکی نکردین، الان به نظرتون یکم زود نیست برای این حرف؟ وقتی بابا میگن اون دفه که گفتی چقدر خوشحال شدم، آرزوم اینه که بگم خوشحالی شما یک دنیا برام ارزش داره، اما فکر کنم استثنائاً خودم اولویت اولم. وقتی می‌گن چه خانواده‌هایی زیر سر دارن، از ته دل می‌خوام بگم بهترین خانواده رو دیدین چی شد، اول دروغگو شدم و آخر هم طرف اوج شخصیت خودش رو به نمایش گذاشت. همه این‌ها رو دلم می‌خواست بگم و نگفتم. فقط و فقط به دلیل یک امید باقی مانده ... به زودی ...

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

O+

از همون عنفوان کودکی و توی عالم کل کل‌های خواهر برادری، حتی "گروه خون" هم از دستمایه شدن در امان نمونده بود. گروه خونی "ن" Oمثبت بود و مال من Aمثبت. ن از پیشرو بودن گروه خونیش در عصر کنونی دم می‌زد و من ادعای کامل‌ترین بودن نوع خودم رو داشتم. اون به آمار جنایتکارها و اینکه گروه خونی درصد بالایی از اونا مثل منه اشاره می‌کرد و من در مقام دفاع، اون افراد رو خارج از قماش خودم طبقه بندی می‌کردم. گروه خونی من فطرت بشری رو تحت تأثیر قرار داده بود و Oمثبت یک جریان تحریف شدة فیزیولوژیکی بود. تمام این کل کل‌ها البته هیچ نتیجه خاصی نداشت، نه گروه خونی اون قابل عوض شدن بود و نه مال من.
عصر امروز برای اولین بار مجبور شدم که گواهی آزمایشگاهی برای نوع گروه خونم بگیرم و در کمال تعجب دیدم گروه خونی من هم Oمثبته! و حالا به این فکر فرو رفتم که اگر روزی برای همة باورها و مسائلی که بدون هیچ دلیل مستندی قبول کردم و حتی برای دفاع از اونها هم جنگیدم دلیل مستندی ارائه و خط بطلان بر همش بکشه، تکلیف یک عمر زندگی با اونها چی می‌شه؟ اصلاً لزومی داره انسان به چیزهایی که دقیقا به صورت شهودی قابل لمس نیست تعصب خاصی نشون بده؟ اولین کاری که کردم تماس با ن و حلالیت طلبیدن به خاطر دوران کودکی بود!

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

به کجا چنین شتابان


محسن: روزی که می‌خواستی استعفا بدی بری شرکت نفت، مهندس ش (رئیس بزرگ) بهت چی گفت؟
من: ام... گفت نرو، به دردت نمی‌خوره ... یادم نیس، دو سال گذشته خب!
محسن: در مورد زن گرفتن؟
من: گفت دو هفته میری اونجا، دو هفته اینجا، با دخترای این دوره و زمونه ...، از همین چرت و پرتا
محسن: چرت و پرت؟ دختره فوق لیسانس، باباش استاد دانشگاه، خانواده دار، فامیل خودمون. داداشم اومده خونه و اون چیزی که نباید ببینه رو دیده!
من: ...

اما برای من بیشتر از اون اینکه اینجور داستان‌ها باعث بدبینی به یک گروه از جامعه بشه، بیشتر این سوال رو برام پیش میاره که اون عشق آتشین روزهای اول، چطور بعد از یکسال تبدیل به خیانت اونهم از بدترین نوعش می‌شه؟ تبدیل یک عاشقی نیم بند به یک نیمچه نفرت رو تجربه کردم، اما با این حال این حجم تغییر فاز برای خودم عجیبه.
Free counter and web stats