۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

Daily Mood

یک بار تو هم عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله‌ها را
مسئله‌ها را
مسئله‌ها را
مسئله‌ها را
...


علیرضا قربانی - وضعیت سفید (دانلود)




۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

Musical Dream

مقولة خواب به خودی خود به حدی پیچیده هست که بتونه روز بعدش فکر آدم رو مشغول کنه و به دنبال تعبیر اون باشه. یکی از ویژگی‌های مهم من البته همیشه این بوده که یا خیلی به ندرت خواب می‌بینم و یا با بیان بهتر، چیزی از خواب‌های دیده شده یادم نمی‌مونه.
اما اتفاقی که خیلی زیاد و شاید هر روز برای من رخ می‌ده، بیدار شدن با یک آهنگ و ترانه و تکرار اون تا زیر دوش و هنگام لباس پوشیدن و حتی توی راه تا رسیدن به محل کاره. دقیقا مثل قضیة خواب، فلسفة وجودی و تعبیر این آهنگ‌ها، که بعضاً ممکنه سال‌ها از آخرین شنیدن اون گذشته باشه، رو نمی‌دونم. اما چیزی که می‌دونم اینه که حس خوبی بهم منتقل می‌کنه حتی اگر "تعبیر" اون همراه با حس‌های خوب نباشه.

آهنگی که امروز باهاش بیدار شدم و هنوز آویزونمه:
 
حال خونین دلان که گوید باز        و از فلک خون خم که جوید باز (ادامه)

علیرضا افتخاری - حال خونین دلان (بشنوید)
   

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

گوهربارجات (2)

به فرزندان خود شنا، تیراندازی و خوردن کله پاچه بیاموزید!

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدانامه به سبک سعدی

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را

(البته یادم نمیاد به سعدی گفته باشم برای من شعر بگه، احتمالاً شباهت تصادفیست!)

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

Strike

یک مکتبی هست به نام "بولینگ". نقل شده که پیروان این مکتب می‌تونن یک ساعت رو در دِیر مربوطه سپری کنن بدون اینکه ذره‌ای از غم و غصه و مشکل و گرفتاری‌های روزانه به سراغشون بیاد. اگر "شرطی" هم به انجام مناسک توپ پرانی مشغول بشن که چه بهتر!

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

استعفا راه حل نیست

می‌خوام یک اعترافی بکنم و اون اینکه من هنوز با این قضیة استعفا بعد از حادثه نتونستم کنار بیام. واقعاً هنوز درک نکردم که چرا مسئولی که به خاطر بی‌تدبیری در حوزة زیر نظرش حادثه‌ای رخ داده، به جای اینکه محکوم به جبران اون اتفاق و پیشگیری از اتفاقات بعدی بشه، باید استعفا بده و اینجوری قضیه رو تموم کنه.
چرا نباید وزیر محترم آموزش پرورش محکوم بشه که تا آخر عمر به خانوادة حادثه دیدگان خدمت کنه؟ چرا نباید وزارت مربوطه رو وادار کرد برای تمام کلاس‌ها تجهیزات مناسب خریداری کنه و وسایل اتفای حریق هم آماده بشه؟ آیا بار روانی این نوع بازخواست‌ها و تنبیه‌ها به مراتب مثبت‌تر از یک استعفا نیست؟
پ.ن: هنوز استعفای معین بعد از حادثة کوی دانشگاه و سوء استفاده از همین مطلب توسط مخالفان روشنفکرش در انتخابات ریاست جمهوری رو از یاد نبردم. ملتی که استعفا رو فرار از پذیرش مسئولیت تعبیر می‌کنه نباید انتظار اون رو از یک فرد بی‌لیاقت داشته باشه. گاهی وقت‌ها می‌شه به راه حل‌های جایگزین فکر کرد.

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

سقوط آزاد

سکانس اول (سال جهاد اقتصادی): کمتر بودن نرخ ارز دستوری شرکت ملی ... نسبت به ارز موجود در بازار باعث رونق گرفتن صادرات محصولات دارای ارزش افزوده شد. شرکت ملی ... که دید چرا سود صادرات نباید وارد جیب خودش بشه، قیمت ارز دستوری رو نادیده گرفت و مواد اولیه رو با قیمت ارز آزاد به صنایع پایین دستی فروخت*. شوک اول با موفقیت به صادرات بخش خصوصی وارد شد.
سکانس دوم (سال تولید ملی و سرمایه و اینا - شش ماهة اول): در حالیکه سیاست سال گذشته به دهان شرکت مذکور شیرین اومده، این شرکت اقدام به فروش مواد اولیه با قیمت ارز 5% بالاتر از بازار آزاد کرد! حالا صادرات نه تنها مقرون به صرفه نبود، بلکه سایة ضرر رو هم بالای سر خودش می‌دید.
سکانس سوم (همون سال مبارک - شش ماهة دوم): یک شوخی بزرگ به نام اتاق تبادل ارز افتتاح و تمام دستگاه‌های دولتی نه تنها ملزم به قیمت‌گذاری محصولات و مواد اولیه بر اساس نرخ ارز این اتاق شدن، بلکه صادرات مواد خام از کشور هم ممنوع شد. اما مافیای شرکت ملی مذکور ابتدا رسماً بر خلاف قانون شروع به صادرات کرده و بعد از مدتی هم یک تبصرة قانونی از دولت خدمتگذار اخذ نمودند! مشخص بود که دلار صادراتی این شرکت با نرخ آزاد به فروش می‌رسید اما فروش داخلی با نرخ ارز اتاق. و خب عقل سلیم و البته مافیایی دوستان هم دلشون برای صنایع پایین دستی کشور نسوخته بود و جیب آقایون بالادستی مهم‌تر می‌نمود!
سکانس چهارم (روز ملی صادرات - تهدیدها و فرصت‌ها با حضور معاون وزیر): وقتی به زحمت برای صحبت کردن توی اون مراسم وقت گرفتم در حضور همه صادرکنندگان کشوری و مدیران ارگان‌های دولتی وابسته به صادرات، رو به معاون وزیر گفتم "تحریم‌های خارجی رو بالاخره خودمون دور زدیم با هر هزینه‌ای که داشت، اما در مقابل تحریم‌های داخلی از کمر افتادیم، گویا باید رونالدو رو ول کنیم غضنفر رو بچسبیم" که این صحبت با همهمه‌ای در سالن و تأیید حاضرین همراه شد. جناب معاون وزیر در پایان فرمایشات متملقانه در مورد دولت خدمتگزار و مسئولین و سیاست‌ها، طبق معمول زمانی برای پاسخگویی به سوالات پیدا نکردن!
سکانس پنجم (همیشه): عباراتی مثل جهاد اقتصادی، حمایت از تولید ملی، اتاق ارز و غیره نه تنها به یک طنز اقتصادی تبدیل شده، بلکه اونها رو میشه با تعابیری همچون گسترش فقر، افزایش بیکاری، باند بازی اقتصادی، مافیا، زمین‌گیر کردن بخش خصوصی و غیره تفسیر کرد.
سکانس ششم (شش ماه پیش): عزیزی
به نوعی از من خواست که رو به پیشرفت بودن کارم رو براش اثبات کنم. جواب من برای خودم دردناک بود و در دو جمله خلاصه میشد: "همیشه کارهایی که کردم رو به پیشرفت بوده، تضمینی نیست اما با توجه به شرایط". الان به این فکر می‌کنم که در عرض شش ماه می‌شه خیلی راحت هم جملة اول رو دیگه نگفت و هم جملة دوم رو با قدرت بیشتری بیان کرد!

* نحوة قیمت گذاری مواد اولیة انحصاری دولتی (سرمایه های ملت): قیمت جهانی x نرخ ارز





۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

او، باران، چهارسال دارد

- ماماااان، تو مهدکودک آيدين بی شلوار از دسشويي دويد بيرون. مث من نبود، شکل بستني قيفي بود!
 
مامانش: X-(
من: =))))
رضا بستني سر خيابون: :-O
خود بستني قيفي: ;;)
عشاق بستني قيفي: :-&

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

Choice Vs. Priority

دو تا مقوله‌ای که شاید خیلی وقت‌ها به اشتباه به جای هم مورد استفاده قرار می‌گیره "گزینه" و "اولویت" هستن. طبق تعریف من، "اولویت" گزینه‌ایه که علاوه بر کافی بودن دلایل عقلانی، حس انسان هم بیشتر به سمت اون می‌ره و همین نقطة برتری یک "اولویت" نسبت به سایر گزینه‌هاس.
مشخصه که اگر به یک کاری به عنوان اولویت و بالاتر از بقیة کارها نگاه بشه، نحوة نزدیک شدن، پیش رفتن و حتی خاتمه دادن اون کاملاً متفاوت با گزینه‌ای خواهد بود که موازی سایر موارد قرار می‌گیره. خیلی ساده با نگاه به دور و بر خودمون و اطرافیانمون می‌تونیم موارد زیادی رو ببینیم که گزینه‌ها و اولویت‌ها جلوی رومون قرار گرفته و یا خود ما این نقش رو برای بقیه ایفا می‌کنیم. و خوش به حال کارهایی که شانس "اولویت" بودن رو پیدا می کنن و البته خوش به حال "گزینه"‌هایی که وقتی می‌بینن از سطح یک گزینه نمی‌تونن پیشرفت بیشتری داشته باشن این اراده و توانایی رو دارن که شانسشون رو برای تبدیل به اولویت در جاهای دیگه امتحان کنن.

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

Be a Doer

از قدیم گفتن که "هرچی سنگه، پیش پای لنگه". اما کسی اشاره نکرده که "هر چی لنگه، خودش خواسته که لنگ باشه"!

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

چهارصدنامه، یا در ستایش نوشتن

چهارصدمین پست یک وبلاگ می‌تونه دلیلی خوبی برای گرفتن تولد وبلاگی باشه. البته به نظر من باید هم همینطور باشه چراکه عمر یک وبلاگ رو تعداد پست‌های اون مشخص می‌کنه و نه تقویم کنارش. الان دقیقاً حس اون مهمونی‌های خارجی رو دارم که همة مهمونا لیوان هینکن 7% به دست و در حال همهمه هستن که ناگهان یک نفر با قاشق چندبار به لیوانش می‌زنه تا توجه بقیه رو جلب کنه. و بعد از اون شروع می‌کنه به صحبت کردن در مورد صاحب مجلس و اینکه چقدر اون رو می‌شناسه و چرا باهاش دوسته.
اما اصلاً دلیل وبلاگ نوشتن چی می‌تونه باشه؟ طبیعتاً کسی که قلم شیوایی داره اگر اجازه استفادة سایرین از نوشته‌هاش رو نده نوعی گناه کبیره مرتکب شده. البته متأسفانه نه تنها من در تیررس این محدوده از افراد هم قرار نمی‌گیرم بلکه حتی از لحاظ شیوایی قلم نقطة مقابل اونها هستم!
دلیل اصلی من برای نوشتن در روزگاری که خیلی از دوستان قدیمی دیگه دستی به قلم نمی‌برن، یکجور تخلیة درونیه. خیلی وقت‌ها بوده از فرط خوشحالی و یا ناراحتی از یک موضوع، به قدری از خودم بی خود شدم که تمام امور روزمره زندگیم تحت تأثیر قرار گرفته و مختل شده. اما به محض بیرون ریختن این حس‌ها با حرکت انگشتان روی صفحه کلید، آبی بر آتش ریخته شده و حس‌ها ناگزیر به تعدیل.
البته در این بین همه چیز هم در این حد گل و بلبل نبوده. همیشه سعی کردم هویت خودم رو در بین دوستان حقیقی (در مقابل مجازی) و آشناها مخفی نگه دارم تا بتونم بدون داشتن دغدغة شخصیتی و نگرانی از خراب شدن ظاهرم پیش بقیه حرف دلم رو بزنم، اما خب در یکی دو مورد به صورت ناخواسته و یا ارادی هویت من لو رفت که البته انسان عاقل هیچوقت یک سنگ صبور خوب رو فدای قضاوت احتمالی یکی دو نفر نخواهد کرد و بنابراین بازهم برخلاف تشکیک چند پست قبل، رویة آتی همین خواهد بود.
در آخر هم مثل همیشه جا داره از دوستانی که نوشته‌های نه چندان دلچسب اینجا رو با حوصله می‌خوندن و ردپاشون توی وبلاگ من هست تشکر کنم. به امید "پانصدنامه"!

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خواهی نشوی رسوا

جدیداً به دو گروه از آدم‌ها زیاد غبطه می‌خورم. اگر بخوام بهتر بگم، حتی در مقاطعی از زندگی شاید اونها رو تقبیح هم کرده باشم، اما زندگی توی این مملکت و با آدم‌های این مملکت بهم یاد داده که هر چه بیشتر اخلاق و رفتارم به یکی از این دو گروه نزدیک‌تر باشه راحت‌تر گذران عمر خواهم کرد.
اولین دسته افرادی هستن که کلاً عقل رو بوسیدن و گذاشتن توی صندوق و روی اون هم 6 تا قفل زدن که خدای نکرده از آکبندی در نیاد. توی قشر سطح پایین جامعه زیاد از این دست موجودات یافت می‌شه. کسانی که کاری به کار اطرافیان و عواقب کار ندارن و فقط راحتی لحظه‌ای برای خودشون مهمه، حتی اگر این راحتی در آیندة نزدیک برای اونها ایجاد مشکل کنه. البته "خر شدن‌های رمانتیکی" رو هم میشه در همین دسته قرار داد.
دسته دوم بیشتر از اینکه بشه اونها رو آدم نامید، "ربات" هستن. این دسته همه چیز رو از سوراخ کوچیک عقل خودشون نگاه می‌کنن و اگر چیزی از اون سوراخ رد نشه پس قابل قبول نیست. بر خلاف دستة اول، بیشتر کسانی که ادعای روشنفکری دارن توی این دسته قرار می‌گیرن. غافل از اینکه توی زندگی خیلی از اتفاقات ممکنه بیفته که عقل برای اون توجیهی نداره، اما مصلحت آدم در انجام دادن اونه.
البته من هیچوقت ادعای روشنفکری نداشتم، اما همون حس پرفکشنیست بودنم باعث می‌شه که لااقل از بیرون همه من رو توی دسته دوم قرار بدن هر چند که واقعاً اینطور نیست. و این هم یکی دیگه از چیزهاییه که زندگی به من یاد داده و اون اینکه کوچکترین ارزشی برای حرف بقیه قائل نباشم. نکتة مهم برای من دریافت ضربه‌های جبران نشدنی از آدم‌های هر دو گروهه که مشکلات زیادی رو به وجود آورده در حالیکه برای شخص ضربه زننده حتی خیلی "کول" بوده و همین مسئله باعث همون "غبطه" خوردن خط اول شده. واضحه که وارد شدن به این گروه‌ها بستگی به تاریخچة زندگی و تربیتی هر شخص داره، اما هیچ کاری با تلاش غیر ممکن نیست، حتی اگر در این حد دور از دسترس به نظر بیاد.

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

واژه شناسی (2)

یکی دیگه از واژه‌های اصیل اصفهانی که کاربرد بسیار گسترده‌ای هم داره "که‌که" می‌باشد. هرچند این واژه رو می‌شه در دستة لغات نه چندان مؤدبانه طبقه بندی کرد، اما واج آرایی اون باعث می‌شه که در هنگام عصبانیت یا داشتن حس‌های نه چندان خوب بهترین تخلیة انرژی صورت بگیره و از یه دعوای حتمی، افسردگی، خودکشی و غیره جلوگیری کنه. بنابراین خدمات این کلمه بر هیچ‌یک از اهالی اصفهان پوشیده نیست، حتی قشر پاستوریزه. در این رابطه به مثال‌های زیر توجه فرمائید:

1- جهت اشاره به بروز یک خرابکاری در هنگام انجام یک کار حساس. مثلاً دارید با دوستتون یک قفسه پر از عتیقه رو تمیز می‌کنید که دستتون به یکیش می‌خوره و همة ظروف قیمتی به صورت دومینو وار هزار تکه می‌شن. در اینجا شما باید با حفظ خونسردی کامل رو به دوستتون کنید و بگید: "خره عجب که‌که کاری شدا!"

2- شخصی جلوی شما داره لاف میزنه و تریپ خود بزرگ بینی برداشته. شما باید زمانی که حرف‌های اون تموم شد مکث معنی داری بکنید و در حالیکه توی چشم طرف زل زدید بفرمائید: "که‌که را". البته هر چه تشدید روی هر دو ک شدیدتر باشه تخلیة روانی بهتر صورت می‌گیره. اگر احیاناً طرف بعد از لاف زنی به سرعت از صحنه خارج شد شما کافیه رو به نفر سوم حاضر در جمع کنید: "که‌که برا مام آدِم شدس" 

3- در باب سایر موارد پر کاربرد میشه به عبارات "که‌که پزون" به جای استفاده از دماسنج، "که‌که توش" در مورد کاری که گیر پیدا کرده، "که‌که خوردِس" در محل کار در مورد تصمیمات مقامات مافوق و "بد که‌که یِس" در مورد یک شخص یا کار بدقلق اشاره نمود.

4- موارد حاد (بدون شرح): "برو که‌که دا بخور چوری، تا دیروز وردار ورمال میکردِس حالا برامون که‌که گنده‌تر از دَنِش تفت می‌دِد"

مرتبط: واژه شناسی

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

مملکته؟ (2)

بابا: علی می‌خوام یه وبلاگ داشته باشم
مامان: خیر ببینی، می‌شی مثل ستار بهشتیا. از این کارا نمی‌خواد بکنی
من: :|

مرتبط از سی و چهار ماه قبل: مملکته؟

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

با آبها می رقصم

البته واضح و مبرهن است که موجودی آبزی نیستم، اما سخنی به گزاف نگفتم اگر ادعا کنم توی آب بزرگ شدم. نه یا ده ساله بودم که به اصرار مامان و بابا و البته به زور به آموزش شنا فرستاده و عجیب جذب اون شدم. کلاس پنجم دبستان مسابقات بین مدارس رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و برای تیم امدادی اصفهان انتخاب شدم، اما روز مسابقه یکی از بچه‌ها نیومد و با چشمانی اشکبار تیممون کنار گذاشته شد.
بعد از اون استخر دوباره جنبه تفریحی پیدا کرد و حدود ده سال هفته‌ای دو یا سه بار تنم رو به آب می‌زدم. تا اینکه در یکی از همین آب تنی‌ها توسط مربی تیم واترپولوی برق مورد پسند قرار گرفتم و بازم رفتم توی جو مسابقه. سال سوم دبیرستان رو همه مشغول آماده شدن برای کنکور و درس و مشق بودن، اما من تقریبا به صورت تمام وقت توی اردو به سر می‌بردم و برای مسابقات شهریور آماده می‌شدیم. تابستون هم که شروع شد هفته‌ای هشت روز و هر روز 4-5 ساعت توی آب بودیم تا همه شک کنن که آیا اولین انسان دوزیست هستم یا خیر!
مسابقات شروع شد، توی استان اول شدیم و رفتیم کشوری، اونجا هم بعد یزد دوم شدیم و در حالیکه حتی می‌شد به تیم ملی فکر کرد، در یک حرکت انتحاری چهارگوشه استخر رو بوسیدم و رفتم پشت میز نشستم و مشغول تست زنی شدم.
طلسم اون خداحافظی در اوج تا سال سوم لیسانس ادامه داشت تا اینکه استخر فوق‌العادة پلی‌تکنیک بالاتر از میدون ونک رو با ممرضا کشف کردیم. دوباره زندگی آبی شروع شد و هفته‌ای دو بار می‌شد امید داشت که با شنا عشق بازی بشه. بعد از فارغ شدن و عدم امکان استفاده از تخفیف استخر، بازهم رخوت آبی فرا رسید و تا حدود سه هفته پیش ادامه داشت. البته بین راه و توی مسافرت و یکی دو بار دانشگاه تهران یادی از عشق قدیمی کردم اما هیچ روال خاصی نداشت.
اما الان، سه هفته‌ای می‌شه که جمعه‌ها خودم رو ملزم به آب تنی می‌دونم. تقریبا شک ندارم که توی بهشت می‌شه هر روز با بلیط‌های دارای تخفیف ویژه رفت استخر و محدودیت ساعت هم برای تو آب بودن نداره، اما تا اون روز و اونجا فرا برسه همین هفته‌ای یکبار رو عشق است!

پ.ن: حریف می‌طلبیم!

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

برای سرو

فکر می‌کنم حدود 5 ماه پیش بود که اوج فکر کردن و شب نخوابیدن‌ها رو تجربه می‌کردم و دوستان خوبی اطرافم بودن که می‌شد ازشون مشاوره خواست و از تجربیاتشون استفاده کرد. همون موقع‌ها بود که سرو این مطلب خواندنی رو برای من توی وبلاگش نوشت و بهم گفت که هر "نشدی" لزوماً به معنای شکست نیست و در مقابل هر "شدنی" هم نمی تونه پیروزی باشه. فقط مهم اینه که بتونیم "نشدن"‌ها رو نه با توجیه‌های احساسی، که با منطق و عقل تفسیر کنیم و ببینیم آیا واقعاً می‌شه اون رو توی دستة پیروزی‌ها جا داد یا نه.
حالا با گذشت این همه مدت و فراز و نشیب‌های زیاد، می‌تونم به سرو بگم که منم بالاخره تونستم وارد کاری بشم که اولش از اون می‌ترسیدم و احتمال بالای شکست می‌دادم، با قدرت هم وارد شدم و تلاش کردم با چنگ و دندون هم نگهش ندارم و حتی خیلی از جاها غرورم رو زیر پاهام له کردم. اما نشد، به هر دلیلی که داشت نشد و حالا هم جز یک پیکر نیمه جون در حال احتضار که دکترها ازش قطع امید کردن از اون چیزی باقی نمونده. اعتراف می‌کنم که به سنت همیشگیم، بین راه گاهی از نشدنش هم مضطرب شدم و ساده لوحانه این اضطرابم رو با کسی که قرار بود همه چیز من رو بدونه مطرح کردم بدون اینکه به قول "اون" ظاهر این حس بد رو آرایش کنم که توی ذوق نزنه.  زیاد اصرار نکن که اون جریان رو توی پیروزی یا شکست‌هام طبقه بندی کنم، که هنوز دلیل منطقی برای نشدنش پیدا نکردم، اما این رو بدون که فهمیدن شرایط، سطح یک رابطه، دلیل تمام شدن اون و حتی اینکه آیا طرفت تکلیفش با خودش مشخص شده یا نه بزرگترین نعمت توی پیش رفتن یک رابطه‌س که من ازش محروم بودم. بدون که بزرگترین عذاب، روشن و خاموش شدن مکرر چراغ رابطه‌س که کل وجودت رو می‌سوزونه. بدون این که فقط احساس کنی چراغ دوباره روشن شده نابودت می‌کنه و بدترین حس تعلیق ممکن رو برات به جا می‌گذاره. حالا خیلی راحت می‌تونم تمام این محرومیت‌ها و حتی گرفتن حس متقابل از طرفم برای احتمال شروع مجدد رو بگذارم به حساب بلاهت و بی‌تجربگی خودم و یک روزی مثل اون قسمت از پلنگ صورتی یک چکش بردارم و اون چراغ خیالی رو خورد کنم و از ته دل بهش بخندم. آره، من به حرف تو اعتقاد کامل دارم که از همه چیز میشه عبور کرد، حتی اگر در بدترین حالت به آدم حس شکست بده. حتی اگر بدونی بعد از اون دیگه خبری نیست. حتی اگر درک کرده باشی که این عبور ناشی از یک سری رفتار بچگانه از هر دو طرف و یک سلسله جبال مرتفع از سوء برداشت‌هاست. همه چیز محکوم به تمام شدنه.

از ولایت خودتون برام دعا کن که گویا خدا اونطرفا بیشتر آفتابی میشه!

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

حماسه

مدرسه پا روی تمام قوانینش گذاشت و کلاس‌های بعدازظهر رو تعطیل کرد. کل جمعیت توی نمازخونه جمع شدیم تا با گراندیک 28 اینچ به زحمت یه چیزایی از بازی رو ببینیم. ما هم که سال اولی بودیم قاعدتاً جایی بهتر از ته سالن پیدا نکردیم و بنابراین همون حدود دقیقة 10-12 بازی رفتیم توی حیاط تا از خالی بودن زمین فوتبال بهترین استفاده رو ببریم اما سرایدار مدرسه که شاید دلش برای ما سوخته بود، رادیو رو گذاشت پشت بلندگوی حیات تا ما هم شامل توفیق اجباری بشیم و در جریان بازی قرار بگیریم.
نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده بود که علیفر رفته بود توی رادیو و گزارش می‌کرد، اما بعد از خوردن دو تا گل، حرف‌های روی اعصابش شروع شد. "ما قطعاً گل‌های بیشتری هم دریافت خواهیم کرد"، "با این بازی همون بهتر که نمی‌ریم جام جهانی"، "سطح فوتبال ما با دنیا قابل مقایسه نیست" و غیره. اما دقیقة 31 نیمه دوم، نه تنها علیفر که حتی خوشبین‌ترین هواداران هم انتظار شروع آتیش بازی رو نداشتن و سه دقیقه بعد هم ورق کاملاً برگشت. از دقیقة 34 به بعد دیگه گذر زمان سخت شد و اون هشت دقیقة وقت اضافه هم که روح و روان آدم رو مورد عنایت قرار می‌داد.
شاید همه می‌دونستن که والدیر ویرا مربی در سطح بالایی نیست، اما وقتی بین دو نیمه در حالیکه بدترین شرایط بر تیم حاکم بود با گفتن جمله‌هایی مثل "بچه‌ها، من حرف خاصي براي گفتن ندارم، برید داخل زمين و هرطور كه صلاح مي‌دونيد بازي كنيد، قهرمانانه به توپ ضربه بزنيد" نشون داد که روانشناس خوبیه.
هشتم آذر سال 86، بزرگترین جشن ملی ایران شکل گرفت. به قول خبرنگار فرانس پرس "در یك لحظه وزن كره زمین سبك شد چون هفتاد میلیون ایرانی با هم به هوا پریدند ...". دایی‌ها و عزیزی‌ها و عابدزاده‌ها شاید تا مدت‌ها دیگه توی فوتبال ایران پیدا نشن و همچنان بازیکن‌ها به جای ساق بند از دسته‌های اسکناس استفاده کنن.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

گفتم نَگِریستی نباید نِگَریست

یه ضرب المثل قدیمی هست که می‌گه "مرد که گریه نمی‌کنه". با تمام احترامی که برای مشاهیر ایران زمین و خالقان ضرب المثل‌ها و روایات و حکایات قائل هستم، در این یک مورد خواهشمندم مبدع این عبارت، خود و خانواده‌اش اعم از مؤنث و مذکر رو از دسترس من دور نگه داره که در غیر اینصورت عوارض کار بر عهدة خودش خواهد بود.
فی الواقع به عنوان یک کارشناس حالا دیگه خبره در این زمینه می‌تونم بگم که نه تنها مرد گریه هم می‌کنه، بلکه اون گریه به مراتب نابود کننده‌تر از سایر انواع گریه‌س، چه از دید خود شخص گریه کننده، و چه از دید ناظر بیرونی.
امروز بعد از مدت‌ها، عکس خودم رو توی چشم‌های پر از آب یکی از همکاران تعدیل شده در حالیکه تلاش می‌کرد چشمة چشم‌هاش جاری نشه دیدم. و برخلاف تعدیل‌های قبلی که به ضعف عملکرد مربوط می‌شد، اینبار پای یک زن در میان بود. زنی که از لحاظ سطح شعور و فهم رشدی بیشتر از 5 سال رو از خودش نشون نداده و محل کار رو با مهدکودک اشتباه گرفته. یک روز حق طرف رو ازش خواهم گرفت، مطمئنم. این یک اعلام جنگ رسمی بود!

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

دل درجهان مبند و به مستی سوال کن

یه موجوداتی هستن توی زندگی، که آدم احساس می‌کنه بدون اونها ادامة حیات غیر ممکنه. اما پیش آمدهای طبیعی و غیر طبیعی نشون می‌ده که انسان نباید به هیچ چیزی وابسته باشه، حتی اگر به اندازة پدر و مادر به آدم نزدیک باشن، یا به اندازة یک عشق تکرار نشدنی باشه، و یا حتی اگر مثل زمین سرد گوشة اتاق خوابت همدم تنهایی‌هات بوده باشه.
هیچ چیزی تو این دنیا همیشگی نیس و ارزش نداره که زندگیت رو تحت تأثیر خودش قرار بده. زندگی "با" یا "بدون" همة دوست داشتنی‌های اطرافت در جریانه و چاره‌ای هم جز در جریان بودن نداره.
یکی از اون دوست داشتنی‌های من، همین مکان مقدسه که تمام درونیات من رو روی داریه! ریخته و گذاشته توی ویترین. و تجربة نه چندان خوب زندگی سی ساله نشون داده که ویترین‌هایی که تمام محتویات مغازه رو نشون بدن باعث اتفاقاتی میشن که در نهایت به ضرر صاحب مغازه تموم خواهد شد.
هنوز تصمیم قطعی نگرفتم که آیا اینجا رو تعطیل کنم، خودسانسوری رو در پیش بگیرم، یا بازهم از این سوراخ گزیده بشم و به همین روش ادامه بدم. اما شاید به زودی ... 

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

بگیر، بخواب، دیوونه

سینا حجازی رو حدود نه ماهی می‌شه که کشف کردم. هرچند نمی‌دونم اصلن قبل از اون هم کاری داشته یا نه، اما آهنگ‌هایی که ازش شنیدم در نوع خودشون خاص و قابل توجه بودن. فارغ از جنبه‌های اروتیکی که توی همة آهنگ‌هاش می‌شه پیدا کرد، تکست‌ها هم حرفی برای گفتن دارن و با صداش کاملاً همخونی پیدا کرده. ترانة "شب بخیر" هم یکی از ترانه‌هاییه که من مدتی باهاش زندگی کردم و شاید هنوز هم می‌کنم. ترانه سرای این آهنگ رو نمی‌شناسم، اما هر کسی که هست نسل ما رو خیلی خوب از جهت نگاه به روابط و دنیا توصیف کرده ...

 
سینا حجازی - شب بخیر (بشنوید و دانلود کتید)

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

... که از تن‌ها بلا خیزد

- علی چرا مجردی هنوز؟
+ جااان؟ پسرجان بابات به من گفتن بیارمت بیرون، باهات حرف بزنم که بچسبی به کار، خرج زندگی خودتو زنت رو خودت در بیاری، حالا تو داری منو بازخواست می‌کنی؟
- نه آخه، جالبه برام بدونم
+ یه وقتایی پیش میاد، به کسی دل می‌بندی، بعد به هر دلیلی نمی‌شه، تلاشت رو می‌کنی که بشه، بازم نمی‌شه. اونوقت مجبوری که بی خیال بشی کلن قضیه رو
- خودش می‌دونه؟
+ گفتم بهش که من دیگه حرکتی نخواهم کرد، خودش اگه طالب بود بیاد جلو، نخواستم که هیچی!
- بیا بیرون از فکرش
+ چشم، امر دیگه‌ای نیس؟
- زن بگیری یادت می‌ره
+ (بد و بیراه توی دل) گفتی چرا دل به کار نمی‌دی؟ زندگیت مهم نیس برات؟

از سری دیالوگ‌های جانسوز روزانه، چهار آذر نود و یک، ساعت هشت و سی و چهار دقیقه شب. خدا رو شکر هنوز زندگیم نشده آخرت یزید، اما گریه کن ندارم، وگرنه خودم مصیبتم، دلم کربلاس! (با مقداری اغراق مضاعف البته)

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

واژه شناسی

یه سری از واژه‌ها وجود داره، که دنیایی از معنی رو در خودشون نهفته دارن. توی پاورچین و شب‌های برره به طنز به این مسئله زیاد نگاه می‌شد. اما در زبان اصفهانی (!)، این دست واژه‌ها کم نیستن. یکی از این کلمات که کاربرد گسترده‌ای هم داره عبارت "چم چمال" (به کسر هر دو چ و سکون میم اول) می‌باشد! شما می‌تونید در جواب دوستی که احوال شما رو می‌پرسه پاسخ بدید: "بد نیسم، یکم سرما خوردم و توی کله‌م احساس منگی می‌کنم، مفصل زانوم هم یکم تیر می‌کشه، شکست عشقی هم خوردم و امتحان دیروزم هم خوب نشد" و یا اینکه خیلی ساده بگید: "چم چمالم دادا". مطمئن باشید طرفتون اگر اصفهانی باشه خودش تا ته خط رو خواهد رفت و حتی برای هر کدوم از مشکلاتتون هم راهکار مناسبی ارائه خواهد داد!

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

در بابِ پرفکشنیسم

نقل قول:
پرفکشنیسم (Perfectionism) ینی کمال‌طلبی، ینی هر چیزی را کامل بخواهی، ینی هر کاری را باید به بهترین نحو انجام دهی، کمال‌طلب‌ها زیاد احساس رضایت نمی‌کنند، بیشتر از بقیه سرخورده می‌شوند، وسواس و استرس بیشتری دارند، در یک کلام از زندگی لذت چندانی نمی‌برند.
سال‌ها در جستجوی کمال، خودم را از خیلی لذت‌ها محروم کرده بودم، به هر هدفی که می‌رسیدم حس رضایت زود محو می‌شد چون سایه‌ی هدف بزرگتری را بر سرم احساس می‌کردم، زندگی برای من یک پازلِ هزار تکه بود که انگار تنها رسالت‌م پیدا کردن تکه‌ها و چیدن‌شان در کنار یکدیگر بود، کله‌ام هم عجیب بوی قورمه سبزی می‌داد و برای رسیدن به هدف دست به هر کاری می‌زدم، خیلی از تکه‌ها را از دهان شیر بیرون می‌کشیدم و به دنبال بعضی‌ها دستم را توی سوراخ مار می‌بردم، بعد از مدت‌ها به خودم که نگاه ‌کردم یک جنگجوی خسته ‌دیدم کام‌ش هرگز شیرین نشده، در فاصله‌ی چندین و چند فرسخی تا کمالِ نهایی. دلم برای خودِ بیچاره‌ام سوخت. خیلی!
... فکر کنم حالا، پس از مرارت‌های بسیار، و از گذر روزهای سیاه و سپید و خاکستری، اندکی به آن حالت [بینابین] دست یافته‌ام. یک جور همزیستی مسالمت آمیز با این اختلالِ مادرزادی!
تصور کنید در بزرگراه چمران، به مقصد پارک‌وی در حال رانندگی هستید، کدام برایتان مهم‌تر است؟ رانندگی در چمران یا رسیدن به پارک‌وی؟ خب، برای من سال‌ها رسیدن به پارک‌وی مهم‌تر بود، و چقدر پارک وی دور بود و چمران انگار تمامی نداشت. تا این که خودِ زندگی درس بزرگی به من داد: کمال را نمی‌توان بدست آورد، اما اگر به دنبال آن باشی می‌توانی به برتری برسی . کشف این حقیقت تلخ که کمال دست نیافتنی‌ست تا مدت‌ها حال و روزم را به هم ریخته بود، این همه سال در جستجوی چیزی بودم که اگر هم وجود داشت مصداقِ دستِ من کوتاه و خرما بر نخیل بود. تلخ بود اما وقتی پذیرفتمش آرامش عمیقی احساس کردم، طول کشید تا یاد بگیرم فقط به جلو نگاه نکنم، دور و برم را هم ببینم، اصلن همین بودن در بزرگراه را ببینم، و یادم بماند که با چه سختی از خیابان‌های باریک یک‌طرفه و پرترافیک خودم را به بزرگراه رسانده بودم، چند تا چراغ قرمز را رد کرده بودم، چقدر فحش خورده بودم، چقدر تکرار گاز و کلاچ و دنده ملولم کرده بود ...، این‌روزها تا حد زیادی بی‌خیالِ پارک‌وی شده‌ام، بیشتر سعی می‌کنم از رانندگی در چمران لذت ببرم، از گلکاری‌های زیبایش، از دیواره‌های مثلن عایق صوتی‌اش، از نمای ساختمان‌های آتی‌ساز، پل‌های فلزی، حتا بیلبوردهای تبلیغاتی، از خودِ رانندگی، از بودن در بزرگراه، از پروانه‌های پیتزا پرپروک که انگار در طول مسیر به پرواز درآمده‌اند ...

این مطلب رو Multioriented توی وبلاگش نوشته. هرچند رویة اینجا تاحالا انتقال مطالب نوشته شده توسط دیگران نبوده، اما شخصی مثل من به راحتی نمی‌تونه از این متن زیبا بگذره. نوشته‌ای که کلمه به کلمه‌اش نه تنها داره خود من رو توصیف می‌کنه، بلکه می‌شه اون رو تعریف جامعی از یکی از با ارزش‌ترین آدم‌های توی زندگیم و حتی دلیل از دست دادن اون هم دونست.

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

بشنو سوز سخنم

دوستی جایی نوشته بود که اگر دیدی هر چیزی بر وفق مراد تو نیست و به هر دلیلی از اون لذتی نمی‌بری، به جای اینکه آه و ناله سر بدی و زمین و زمان رو مقصر بدونی، خیلی ساده اون رو با یک چیز بهترعوض کن، حتی اگر اسم اون چیز "وطن" باشه (نقل به مضمون).
فارغ از ژست‌های (حالا دیگه) روشنفکری که باید موند و مملکت رو ساخت و مبارزه کرد و از این جور حرف‌ها، کلام اون دوست محترم کاملاً قابل تأمله. شاید بشه اون رو گوشه‌ای از ذهن قرار داد تا در فرصت مناسب روی اون فکر جدی‌تری کرد. آدم دلیلی نداره به همه عهدهایی که با خودش بسته وفادار بمونه!

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

تهرانِ من

یکی از ویژگی‌های عجیب تهران برای من، خاصیت صفر و یک بودن اونه. تا وقتی کسی پیدا بشه که باهات باشه، حالا چه از باب رومنس یا رفاقت عادی یا حتی فامیلی، نه تنها بهت بد نمی‌گذره، بلکه گذر زمان رو هم به راحتی نمی‌تونی درک کنی. اما وای به حال وقتی که تا شعاع یک متریت کسی رو نتونی پیدا کنی، اون وقته که تمام غربت دنیا روی سرت آوار می‌شه.
توی این سه روز اخیر، شکر خدا بیشتر از سه ساعت شرایط تنهایی دست نداد. بدون شک اگه یک دهم دوستانی مثل ممرضا، بهار، مس‌سا، الناز، عرفان و ... رو در این شهر خراب شده خودم هم داشتم، تنهایی هم برام در حد یک مفهوم انتزاعی باقی می‌موند!

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

اقبال، خوش به حالت

همیشه شانس هایی توی زندگی هست، فرصت‌هایی پیش میاد یا اتفاقاتی میفته که باید همون لحظه ازش استفاده بشه. اگر استفاده نکردی در همون لحظة مقرر، یا اگه به هر دلیلی نشد روی هوا بزنیش، دیگه دنبالش نکن، بذار برای بقیه تا اونها هم شانس خودشون رو در استفاده بردن از اون امتحان کنن. شانس چیزی نیست که هر روز و هر ساعت بیاد در خونة آدم رو بزنه، دو بار که در زد و در رو باز نکردی -حالا یا به دلیل اینکه خوابی یا اینکه حال باز کردن در رو نداری یا فکر میکنی شانس‌های بهتر از راه خواهند رسید- دیگه انتظار نداشته باش بار سومی در کار باشه. شانس برای پشت در موندن ساخته نشده، بالاخره راهی به داخل خونة طالب حقیقیش پیدا خواهد کرد.

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

گوهربارجات (1)

بعضی اشتباهات مثل "شیفت+ق" می‌مونن. یک بار مرتکب میشی، حداقل چندتا "بک اسپیس" باید بزنی بلکه اصلاح بشن!

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

دار مکافات

عاشق سریال‌های آمریکایی هستم، علیرغم همة ژست‌های روشنفکری، توی همشون "بدمن‌ها" قبل از مردن به سزای اعمالشون می‌رسن. این اجنبی‌ها یا به زندگی اخروی اعتقادی ندارن، یا نگاهشون به دنیا خیلی ایده‌آل‌تر از ماست!

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

اجل

تریلی پیچیده بود جلوی سرویس کارگری و راننده مینی بوس بیچاره هم تنها کاری که تونسته بود بکنه چرخوندن فرمون به سمت چپ بود. بقیة ماجرا شباهت زیادی به همة تصادف‌های دیگه داشت. برخورد با پشت تریلی، انحراف به سمت خط مقابل، و یک تیر چراغ برق منجی که جلوی شاخ به شاخ شدن مینی بوس با ماشین‌های روبرو رو گرفته و علیرغم نابود کردن کامل جلوی مینی بوس، باعث شده بود به طرز معجزه آسایی خون از دماغ کسی نیاد.
منظرة بعد از تصادف اما جالب بود. یک سری آدم مات و مبهوت که اون دنیا رو هم لحظه‌ای درک کرده بودن و تا مدتی خیلی گیج و بی هدف فقط به اطراف نگاه می‌کردن. گویا دیدن مناظر این دنیا به مراتب از تصاویر اونطرف قشنگ‌تر بوده. و جملة به یاد موندنی یکی از کارگرها که شرایط باعث شده بود سلسله مراتب سازمانی رو به کل از یاد ببره: "خره مُرده بودیما!!!"...

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

نکته دان عشق

ممکنه به خودت قول داده باشی که ترک کنی،
ممکنه آرزوی دریافت یک لحظه حس متقابل رو بهش نرسیده باشی،
ممکنه خسته شده باشی از همة سوء تفاهم‌ها و سوء برداشت‌ها،
ممکنه موضع نگرفتن در برابر بودن‌های دو نفره هم برات محال به نظر می‌رسید دیگه چه رسد به پیشنهاد دو نفری بودن از طرف "خودش"!
ممکنه آینده‌ات رو بدون "اون" و حتی هر کس دیگری ترسیم کرده باشی،
همة این احتمالات رو ممکنه به واقعیت تبدیل کرده و عهد بسته باشی با خودت ...
اما هیچکدوم اینها دلیل نمی‌شه توی فکر برگشت نباشی.
شاید خدا باید یه تجدید نظر کلی رو مقوله‌ای به نام "عشق" ترجیحاً از نوع یک طرفه‌ش انجام بده.
شاید بتونه راه‌های بهتر و کم دردتری برای امتحان بنده‌هاش پیدا کنه ...

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

روزهای پرخاطره

امروز با شروع شدن جام جهانی فوتسال فهمیدم دقیقاً چهار سال از اون روزا گذشته. بازی‌های فوق العادة ایران توی دور قبل که برای همه حتی انتطار قهرمانی به وجود آورده بود. مصطفی نظری که بدون دستکش بازی می‌کرد و شمسایی هم مثل همیشه عالی بود.
توی اون روزا، ترم پنج ارشد بودم. بنابر دلایل کاملاً مشخص پروژه کش داده شده بود تا هم باعث عقب اقتادن سربازی بشه و هم مشکل گرفتن خوابگاه نداشته باشم. کار توی پژوهشگاه به اوج خودش رسیده و سفرهای استانی هم به همراه مریم در جریان بود. هم اتاقی‌ها همون‌هایی بودن که قرار بود باشن! رضا، رسول و مهران که مرام و معرفت رو معنی می‌کردن و روزهای خوبی رو می‌ساختن.
حالا از اون روزا چهار سال گذشته. کوی دانشگاه هنوز هم سر جاشه و روزگار جدیدی رو طی می‌کنه. یکی دو هفته پیش که توی سفر پایتخت الناز رو دیدم، یه مرور خیلی جالبی برام بود از خاطرات کوی، روزهای آروم و روزهای شلوغش. و خاطرات الناز هم جالب بود از زاویة دید آپارتمان های روبروی کوی.
از پژوهشگاه و همکاراش خیلی دورادور خبر دارم. مریم که رفیق سختی‌های ماموریت‌های کاری بود، حالا ازدواج کرده و توی سوئیس زندگی می‌کنه. مهدی و مرتضی هم ازدواج کردن و در حال خوندن دکتری هستن. رابطة مجازی هم حتی باعث نشده بتونم خبر دقیقی از دوتای آخری داشته باشم، اما مریم رو کم و بیش باهاش در ارتباط هستم.
رضا بعد از دفاع برگشت مشهد و مشغول به کار نصف و نیمه شد. یکی از نزدیک ترین دوستان نزدیکه که بیشر از 1000 کیلومتر فاصله نگرفته. رسول و مهران از همون موقع به فکر رفتن بودن و انصافاً هم لیاقتش رو داشتن. حالا هر دو توی ینگ دنیا دارن زندگی می‌کنن، اولی مجرد و دومی به همراه خانومش.
تیم فوتسال هم که امروز دوباره بازی‌هاش شروع می‌شه. چهار سال آینده با شروع شدن دوباره جام جهانی نمی‌دونم چه اتفاقاتی از این روزها برام پر رنگ‌تر خواهد بود، اما حالا می‌تونم مطمئن باشم که دورة بعدی جام جهانی، زندگی من کاملاً تغییر کرده و شروع تغییرش هم از یک هفته قبل از جام جهانی دورة قبلش بوده!

پ.ن: هر اتفاق هرچند بی ربط هم که در هر کجا رخ می‌ده، بهونه‌ای می‌شه برای پرت شدن من به یکی از خاطرات گذشته. آیا من توی گذشته زندگی می‌کنم؟!؟

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

روزمرگی

حبیب رضایی توی صفحة فیسبوکش نوشته:

"همیشه برای "خواستن" نیاز هست....و برای "رد کردن"، مصلحت.
همیشه برای "داشتن" فضا هست.....وبرای "نداشتن" تقصیر.
این که سوار بر کدام کوپه این قطار شوی،
به پای ماندن و دست خواستن و عشق ِ داشتنت،
برمی گردد.....
اگر داری که بسمه الله. اگر نه، جهان پراست از"بهانه" و "مصلحت"و""تقصیر" بی صاحب."

حالا شده حکایت من و زندگی من. روزمرگی که جزء جدا نشدنی از زندگیم شده و برای فرار از اون به هر چیزی متوسل می‌شم. اما مشکل اصلی اونجاست که بعضی از این کارها برای انجام دادنش نیاز به همت و ارادة قوی‌ای داره و برای انجام ندادنش کلی بهونه‌ها و توجیه‌ها و مصلحت اندیشی‌های گشاد پسندانه!
نمی‌دونم این وضعیت تا کجا ادامه خواهد داشت و آیا ربطی به شناسنامه داره یا نه، اما مطمئنم یک روزی، یک جایی، توی یک شرایط خاص بسم الله رو خواهم گفت و به تمام این بی ارادگی‌ها پشت پا خواهم زد.

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

سنگ، کاغذ، قیچی

البته قصد تعریف از خودم رو ندارم، اما همیشه سیستمم این بوده که هر کاری از دستم بر میومده برای بقیه انجام دادم و چشم داشتی هم نداشتم. این مسئله به حدی بود که سال 86 توی خوابگاه در رشته‌های مختلف رأی گیری برگزار و این حقیر در قسمت "مرام انفرادی" با اکثریت مطلق آرا (حتی بیشتر از 63%) به عنوان با مرام‌ترین انتخاب شدم.
غرض از این مقدمة خود بزرگ بینانه و متوهمانه و خودشیفتانه! اینکه طی یک هفته‌ای که در پایتخت حضور داشتم، با موجودی آشنا شدم (بیشتر آشنا شدم) که جای سالمی روی پیکرة مرام و معرفت نگذاشته بود و باعث شد حتی من با عظمت یاد شده هم جلوش کم بیارم. هرچند اعتقادم همیشه این بوده که هنوز هم آدم‌هایی پیدا می‌شن که بدون چشم داشت کار انجام می‌دن یا اینکه معرفت هنوز هم یافت می‌شه، اما بعید می‌دونم که این سطح از معرفت دیگه وجود خارجی داشته باشه.
از همین تریبون! خواستم بگم که خیلی مخلصیم خاله سوسکه، مراقب خودت باش که نجات از انقراض این جور آدمای با معرفت دست تو و امثال کمیاب توست!

عنوان: وبلاگش!

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

30

خانم ف به زیبایی توی وبلاگش نوشته:
"...باید زمان بگذرد تا اینقدر درست شده‌ باشی که تاریخ حماقت‌هایت وقتی جلوی چشمت آمد، از ته دل بخندی. گفته بود هروقت حس کردی دیگر چیزی نمانده که اشک‌ات را سرازیر کند، که اینقدر شجاع شده‌ای که وقتی بحث‌اش پیش بیاید موضوع را عوض نکنی و رنگت نپرد، آنجا دقیقا همان‌ موقع، تمام شده و به زندگی برگشته‌ای ..."
خانم ف البته به زمان دقیق مورد نیاز برای این مسئله اشارة خاصی نکرده، اما به نظر میاد روز تولد می‌تونه شروع خوبی برای تلاش در این وادی باشه. روز تولدی که خیلی با سال‌های قبل تفاوت داره و انگیزه‌ای برای خوشحال بودن توی اون احساس نمی‌کنم.
شاید تولد پایان 29 سالگی و وارد شدن به دنیای سی سالگی رو بشه یه نقطة عطف توی زندگی خودم در نظر بگیرم. نقطة  عطفی که قبل و بعدش قراره تفاوت‌های زیادی با هم داشته باشه. قبل از اون بیشتر به فکر دیگران بودم و بعدش بیشتر به فکر خودم. قبلش سعی داشتم چهرة موجهی از خودم نشون بدم و بعدش خوب زندگی کردن برام مهم‌تر خواهد بود. قبلش برای خوش گذروندن خیلی سخت‌گیر بودم و بعدش از یک پیاده‌روی توی یک ظهر تابستونی هم ارضا خواهم شد. و مهم‌تر از همه، قبل از این تولد دل بستن رو تجربه کردم و بعدش دیگه این اتفاق نخواهد افتاد.
اگر بخوام سند چشم انداز مناسبی برای سال پیش رو تدوین کنم بدون شک تفریح توی اون نقش اساسی خواهد داشت. پس پیش به سوی سی سالگی، با تمام خوبی و بدی‌هایی که از این مقطع از زندگی گفته می شه. 

پ.ن: لعنت به تبریک تولد از طرف اون کسی که نباید بیاد. لعنت به حال بد توی روز تولد. لعنت به حافظه که خیلی چیزا رو از یاد نمی‌بره!
 
 


۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

تاریخ نگار (بخش ششم - پایانی)

... از همون زمانی که پیشنهاد رفتن به مشاور مطرح شد، رابطة دو طرفه هم رو به سردی رفت. هرزگاهی با یه اس ام اس یا تلفن سعی داشتم قضاوتم رو زیر سوال ببرم، اما هر کدوم از اون‌ها نوید پایان زود هنگام رابطه رو می‌داد. به هر حال بعد از جلسة اول، نوبت به آزمون شخصیت رسید. آزمون استاندارد بین المللی شامل 240 سوال پنج گزینه‌ای در مورد نحوة برخورد آدم به اتفاقات پیش اومده در زندگی که نمرة منفی هم نداشت! جالب این بود که بعضی از سوال‌ها در جاهای مختلف به همون شکل و یا با فرم جدید تکرار شده بود تا امکان پاسخ دادن اشتباه به حداقل برسه. یک هفته بعد، مشاور از همون پشت میزش داشت نتایج رو برای ما آنالیز می‌کرد: "نظم درونی تو بیشتره، هر دو در مقابل تجربة جدید موضع می‌گیرین، استرس تو کمتره، برون گرایی تو متوسطه اما بهار برون گراست". و در ادامه "اختلاف خاصی دیده نمی‌شه که مشکل ساز باشه".
نتایجی که در مورد من گفت به طرز جالبی منطبق بر شخصیت خودم بود و همین باعث شد به کلیت تست هم خوشبین باشم. همونجا، "موضع گیری در برابر تجربة جدید" رو "عدم گذشت در برابر اختلاف نظر" تعبیر کردم که خودم هم در طول مدت رابطه به اون نتیجه رسیده بودم. بهار نظرات مخالف رو سخت قبول می‌کرد و دوست داشت همه چیز همون باشه که خودش می‌گه. از دکتر نحوة افزایش گذشت درون خود و طرف مقابل رو پرسیدم و اون گفت کاملاً اکتسابیه و بستگی به خود فرد داره.
بعد از تموم شدن جلسه، اولین سوال بهار جالب بود: "چقدر فکر می‌کنی نتایج درسته؟" و جواب من هم که مشخص بود: "لااقل در مورد خودم می‌دونم درست بود". "اما استرس تو زیاده، نمی‌تونی روی اعصابت کنترل داشته باشی" بهار این رو گفت و تعجب من رو بر انگیخت!. "تو فلان روز اصلاً حرف نزدی، پات رو خیلی تکون می‌دادی، کاملاً عصبی بودی". برام جالب بود که یه سری از خصوصیات من که از نظر خیلی از آدما می‌تونه مثبت باشه، از طرف بهار تعبیر به عصبی بودن شده بود. "آره، من خیلی از جاها بیشتر گوش می‌کنم، تکون دادن پاهام هم شاید عامل عصبی داشته باشه، اما نشونة عصبی بودن نیس، یه جورایی شاید یه حرکت برای آروم شدن ضعفی که همیشه از بچگیم توی پاهام احساس می‌کردم و با حرکت آرامش می‌گرفت". دیگه کاملاً خسته شده بودم از توجیه شخصیت خودم و اینکه اثبات کنم اون چیزی که توی این مدت کوتاه و مصداقی اون از من درک کرده درست نیست.
دو روز بعد، پنجشنبه 6 مهر، ساعت 8 شب بهار از لازمة وجود دروغ سنج توی انجام تست حرف زد و ضربه آخر رو با موفقیت به رابطه‌ای که لااقل برای من با پیش فرض صداقت پیش رفته بود زد. صحبت‌های بعدی بیشتر حالت کلیشه‌ای داشت که تا آخر مثل دو تا دوست می‌مونیم و آرزوی زندگی خوب برای هم کردیم و داستان سینوسی و 8 ماهة من و بهار به نقطة صفر رسید.
هشت ماه پر فراز و نشیب، پر از احساسات متناقض، سوء تفاهم، محبت، دلخوری، دوستی و حتی عشق در حالی تموم شد که بزرگترین تجربه رو برای من داشت. تجربة اینکه، کنترل رابطه باید در اختیار خود آدم باشه، روند همونطوری باید باشه که خود آدم فکر می‌کنه، غرور آدم جایی نباید خرد بشه، در صورتی که طرف مقابل اصرار بر قضاوت اشتباه داشت، اصرار بر ترمیم افکار اون نکرد، وارد رابطه‌ای نشد که جریان احساسات از یک طرف سنگینی می‌کنه و اینکه اگر کسی انقدر غُد (؟) بود که حتی نتایج یک تست (به ظاهر) استاندارد رو برای پافشاری روی حرف خودش زیر سوال برد، ممکنه تمام حرف های قبل و بعدش رو در مواقع حساس زیر سوال ببره.

... و البته اینکه علی یک طرفه به قاضی رفته بود ...

تموم شد!
 

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

تاریخ نگار (بخش پنجم)

... رستوران زاگرس روی دامنة کوه صفه جنوب شهر اصفهان قرار داره. در حالت عادی با دیدن کل شهر در یک قاب، یک تصویر رویایی رو میشه از اون بالا دید، حالا فرض بفرمائید که با کسی که دوستش دارین تشریف ببرین اونجا. برآیند اون شب، یک شب خاطره ساز بود. حرف‌ها با دلخوری اون از حس‌های غیر عادی من شروع شد و اینکه انتظار نداره من به عنوان یک مرد از این اخلاق‌ها داشته باشم. یادم نمیاد اون موقع بهش چی گفتم، اما حالا که بیشتر به اطراف نگاه می‌کنم می‌بینم وابستگی عاطفی یکی از ویژگی‌های جدا نشدنیه اکثریت مردهاس و کسی هم نمی‌تونه اون رو کتمان کنه. اگه این نبود که خیلی از ترانه‌ها و فیلم‌ها اصلاً ساخته نمی‌شد. بعد از اینکه حرف در مورد دلخوری‌ها تموم شد، دنیا هم بهم خندید. نمی‌دونم اوج سرخوشی من توی ظاهرم تاثیری داشت یا نه، اما اگر می‌داشت شاید اطرافیان به عقلم شک می‌کردن. اصلا دلم نمی‌خواست اون شب تموم بشه، اما چه فایده که لحظات سرخوشی آدم عمرشون خیلی کوتاهه و سریع دوست دارن که به آخر برسن. اون چهارشنبة رویایی تموم شد و آرامشی که به من داد رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم.
تا اینکه بازهم جمعه اومد. گویا قراره تقدیر من فقط توی روزهای جمعه رقم بخوره. زنگ زد و با صدای سردی گفت که بهتره اینجور رابطه‌ها ادامه پیدا نکنه، بهتره عاقلانه‌تر بریم جلو و روی اختلافات بیشتر تمرکز کنیم. مثل همیشه هنوز متوجه نشدم چرا اختلافات حتماً باید در یک محیط خشک و بی‌روح بررسی بشه، اما بازهم مثل همیشه قبول کردم که هر کاری اون می گه انجام بدیم. "بریم پیش مشاور، شخصیتامون خیلی فرق داره!". بگذریم که من کما فی السابق حرف آخر رو زدم و "چشم" گفتم! اما اون حس درونی حالا دیگه خیلی شدید شده بود: "بهار هنوز تکلیفش با خودش روشن نیس، نمی‌دونه از یه رابطه چی می‌خواد و به خاطر همینه که این روند انقدر سینوسی داره دنبال می‌شه". بازهم تصمیم گرفتم به پیشگویی‌های درونی گوش ندم و علیرغم اینکه هنوز خیلی حرف برای زدن مونده بود تا بشه به شناخت نسبتاً کاملی رسید، رفتیم پیش مشاور.
مشاور چندتا سوال کرد و مقداری هم بالای منبر رفت و در آخر گفت که باید یک تست شخصیت بدین تا بررسی دقیق‌تری انجام بشه. به دلیل اینکه تأکیدهای لحظه به لحظة بهار بر وجود اختلافات بنیادی، این مسئله رو در خود من هم نهادینه کرده بود و به وجود تضادهای شخصیتی ایمان پیدا کرده بودم، نتیجه تست به شدت برای خودم تعجب آور بود ...

ادامه دارد ...


۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

تاریخ نگار (بخش چهارم)

... البته در راستای عاقلانه بودن تمام کارهام (و یا لااقل عاقلانه نما بودن) اصلاً اینطور نبود که تصمیماتم لحظه‌ای باشه. چند شب قبل در ادامه صحبت‌های دوستانه‌ای که با هم داشتیم، از حال بدش گفت و شروع کرد به درد و دل کردن و بعد از اینکه تنها کاری که از دستم بر اومد گوش کردن بود، کلی تشکر کرد و از مهربون بودنم گفت و اینکه ظاهرم نشون نمی‌ده. حرفای قشنگی بود. شاید هر کس می‌شنید در مورد خودش کلی خر کیف می‌شد. مخصوصا از کسی که به هر حال احساسی بهش داشته. اما برای من ویران کننده بود. نمی‌دونم چرا، اما از داخل فرو ریختم. می‌تونه دلیلش همون نرسیدن به دلیل "نه" گفتن یکی دو ماه قبلش باشه. جمعة همون هفته تصمیمم رو گرفتم. صورت مسئله باید پاک می‌شد تا بلکه حال من به حالت عادی برگرده و پاک شدن صورت مسئله یعنی قطع تمام ارتباط های هرچند کم با طرف!
به هر حال انجام شد، با هر سختی و مشکلی که داشت به انجام رسید و نکتة جالب انتظار عجیبی بود که من داشتم و این بود که اون خودش نبودن من رو متوجه بشه و سراغم رو بگیره. یکی دو هفته که گذشت فهمیدم خیلی آدم ساده‌ای هستم و انتظارات عجیب و غریبی از بقیه دارم. سطح دوستی ما در اون حد نبود که غیب شدن من توی چشم بزنه و در نتیجه به ساده لوح بودن خودم هم خندیدم و هم تاسف خوردم.
یک ماه گذشت، در واقع چون چاره‌ای نداشت گذشت، وگرنه زمان توی تک تک لحظاتش متوقف بود. یک شب که مثل عادت همیشگی گوشة اتاق دراز کشیده بودم و وبگردی می کردم، یک پنجرة اوو یهو باز شد:
Instant message from Bahar
رنگ زرد قشنگ اون پنجره با حس نا خوشایندی که بهش توی این مدت پیدا کرده بودم خنثی شد. دوباره دلم ریخت. اصلاً ایده‌ای نداشتم چی باید بگم و درست هم یادم نیست چی گفتم. فقط می‌دونم که وقتی قضیه رو فهمید تعجب کرد، خیلی هم تعجب کرد یا حداقل اینطور نشون داد. گفت باید بیشتر فکر کنه و من گفتم این کار من برای برگشت نبوده که اگه اینطور می‌بود روش بهتری رو انتخاب می‌کردم، نه اینکه مثل بچه‌های 5 ساله قهر کنم. و اون باز جواب داد که باید فکر کنه و اینبار دقیق‌تر.
اتفاقات بعدی خیلی توی ذهنم با جزئیات باقی نمونده. یکی دو بار بیرون رفتن دو نفره، صحبت از دغدغه‌هایی که من داشتم و پیش فرض من بود برای عدم موفقیت این رابطه، و حرف‌های اون که دغدغه‌های من مشکل ساز نخواهد بود. زندگی در مجموع قشنگ‌تر شده بود. با تمام فراز و نشیب‌هایی که داشتیم و دلخوری‌هایی که وسط راه پیش میومد سر اختلاف نظرات جزئی، اما می‌تونستم آینده‌ای رو توی اون رابطه ببینم. شبی که اولین بار بهم گفت دوستم داره رو بعید می دونم بتونم به همین راحتی‌ها از یاد ببرم. ارتفاعم از سطح زمین به حدی بود که بشه خودم رو از همه دنیا خوشبخت‌تر بدونم.
حالا دیگه همه خبردار شده بودن. با اینکه خانواده‌اش جریان رو می‌دونستن و اون مشکلی با بیرون اومدن نداشت، اما اولین جرقه‌های مشکل من همونجا زده شد. بیرون رفتن دو نفری اولویت اون نبود. برنامه‌ای نباید به هم می‌خورد تا اون بتونه وقتش رو با من صرف کنه. و همونجا بود که این مسئله روی اعصاب من رژه می‌رفت. حس‌های عجیب غریب بازیچه شدن، یا آویزون بودن، یا کسی که قراره مدتی توی حاشیه باشه و بعد ممکنه نباشه، احساس‌هایی نبود که بشه راحت تحمل کرد. اما با حرفای اون و کار کردن روی خودم سعی می‌کردم اونها رو ندید بگیرم.
اوضاع همونجور می‌گذشت تا اینکه یک روز قرار گذاشتیم برای صحبت‌های جدی‌تر، و البته لازم به ذکر نیست که چقدر تلاش کردم تا همچین قراری رو بتونم تنظیم کنم! همون قرار شد نقطة عطف یه رابطه‌ای که هنوز عمر چندانی ازش نمی‌گذشت...

ادامه دارد...

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

تاریخ نگار (بخش سوم)

... "علی؟ این تویی؟ این همه با دوستات رفتی بیرون، دختر و پسر بودنشون مهم نبود برات، تو سر و مغز هم می‌زدین، حالا دلت لرزیده؟ بشین بچه سر جات. تو رو چه به لرزیدن دل، اونم همینطوری یهویی، بی دلیل، بعد این همه مدت". نداهای درونی داشتن به نحو احسن به وظیفة خودشون عمل می‌کردن، اما دل این حرفا سرش نمی‌شه. خوبی کار البته این بود که بنده در تمام امور زندگی عقل رو سر لوحة کارها قرار می‌دادم و در واقع احساسات معمولاً زیر پوتین‌های عقل له می‌شدن. همین مسئله باعث شد که یک ماهی با خودم کلنجار برم و حرکت خاصی انجام ندم. "من؟ بهار؟ چه ربطی داره اصن؟ یه نگاه بکن ببین تفاوت‌ها رو. تو؟ تو که توی هیچ راهی قدم نمی‌گذاشتی مگر اینکه احتمال موفقیتش بالا باشه، حالا این چه راهیه می‌خوای بری توش؟"
یک ماه گذشت. سخت‌تر از اونی که فکر می‌کردم. با چندتا از دوستای نزدیک از جمله خودش! مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که باید بهش بگم، چاره‌ای هم نیست. یا میشه یا نمی‌شه، در هر حالت از این سردرگمی بهتره. یک ایمیل، اوج هنر بنده بود در بیان احساساتی که تاحالا نسبت به کسی نداشتم. حالا که برمی‌گردم و نگاه می‌کنم، می‌بینم که همون ایمیل هم کاملاً عاقلانه نوشته شده و احساسات رو با ذره بین هم به سختی می‌شه دید.
مثل دفعات بعدی، جواب اون رو هنوز هم دلیلش رو نفهمیدم. کلی سوال خصوصی که من حتی به بابام هم جوابش رو نمی‌دم، چند روز فکر کردن (و شاید نکردن) و این جواب که "فعلاً در موقعیتش نیستم". یه جورایی ورژن آپدیت شدة همون جملة کلیشه‌ای که می‌خوام درسم رو ادامه بدم! بعد از اون روابط به حالت قبلی برگشت. همون دوستی کم و زیاد، همون حرفای همیشگی و البته یک سوال در ذهن که چرا؟
حدود دو ماه از اون روز گذشت. یک روز جمعه، از همون عصرای جمعة دلگیر. و توی همون روز، یک تصمیم سرنوشت ساز دیگه گرفته شد (دقت شود به سطح تصمیمات سرنوشت ساز زندگی ما!!!)...

ادامه دارد...


 

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

تاریخ نگار (بخش دوم)


... کار خاصی نبود، فامیل پیچیده و کمیابم رو توی سرچ باکس فیسبوک تایپ کردم و دکمه جستجو رو فشار دادم. اولین چیزی که دیدم این بود که اونقدرا هم که فکر می‌کردم طایفه کم جمعیتی نیسیم، اما تقریبا هیچ کدوم از نتایج جستجو رو نمی‌شناختم. بعد از تایپ عبارت "شما از کدوم طایفه‌ای؟" و ارسال برای سه چهارتا از "نتایج" انتظار اتفاق عجیب غریبی رو نداشتم. فوقش یه سلام علیک ساده و رسیدن به این نتیجه که مثلاً عموی پدر بزرگ من دو تا زن داشته و هووها با هم نساختن و دست روزگار دو تا فامیل رو از هم دور کرده، یا به هر حال یه چیزی تو همین مایه‌ها. تقریبا در تمام موارد هم همین سبک گفتگو رد و بدل شد، اما در مورد "بهار" همه چیز از همون اول با حالت عادی فرق داشت.
یه سلام علیک گرم و رسیدن به اشتراکات فامیلی و بعدش شروع یه دوستی مجازی. از همون دوستی‌ها که توی شهر خودم اصلاً نداشتم و آخرین بار توی دوران دانشجویی تجربه شده بود. پیشنهاد بهار جالب بود، بچه‌های هم فامیل رو که اصلاً هم رو نمی ‌‌شناسن دور هم جمع کنیم و ببینیم چه خبره؟ کی چیکار میکنه؟ چرا فامیل انقدر از هم دور افتاده و ازین مسائل. اول با احتیاط به این پیشنهاد نزدیک شدم. جو اصفهان مثل تهران نبود که بشه از اینجور اکیپ‌های دوستانه داشت و مشکلی مخصوصاً برای دخترا توی در و همسایه پیش نیاد! اما خب هم فامیل بودن گروه خیلی از مشکلات رو حل می کرد.
مرداد 89، هنوز کار خوبی پیدا نکرده بودم، اما اولین گردهمایی با حضور 6 نفر برگزار شد. نسبت‌های فامیلی به قدری دور بود که حتی خوندنش از روی کاغذ هم به تخصص خاصی نیاز داشت. سری دوم هم با همون 6 نفر حدود یک ماه بعدش تشکیل شد و دور سوم جمع به 24 نفر افزایش پیدا کرد. حالا می شد روی این اکیپ یه اسم رسمی گذاشت و برند بین المللی براش ثبت کرد! تعداد نفرات البته همیشه اونقدر زیاد نموند. در واقع بعضیا ارتباطی با گروه برقرار نکردن و خودشون رو کنار کشیدن، اما اون هستة اولیه باقی موند (شاید هنوز هم باشه!)
روزگار گذشت و گذشت، تا زمستون 90 اومد، توی این مدت حدود 10 بار بیرون رفته بودیم و نمی‌گم در حد ایده آل، اما به هر حال دوستی خوبی شکل گرفته بود. تا اینکه یکی از شب‌ها، که دم خونه یکی از بچه ها جمع و آماده حرکت می‌شدیم، اتفاقی افتاد که شاید هیچوقت نباید میفتاد ...

ادامه دارد ...



۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

تاریخ نگار (بخش اول)

یکی دو سال اول دوران لیسانس، به خاطر تحولی که توی سبک زندگیم به وجود اومده بود، زیاد اهل برو بیا نبودم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم این روند از آخر ترم اول شروع به تعدیل شدن کرد. مجید و امیر و حسین و کامبیز شدن رفیقای راه برگشت تا خونه و همین‌ها یه اکیپ رو تشکیل دادن که می‌شد هرزگاهی باهاشون بیرون رفت و تفریحاتی داشت. سال‌های آخر وضع خیلی بهتر شد. تعداد برو بچه‌ها بیشتر شد و کسایی که اولا خودشون رو می گرفتن و افت کلاس بود براشون که با ما بیان بیرون هم به جمع اضافه شدن. روز گودبای پارتی حسین و رضا، تعداد شده بود حدود 15 نفر. یه جمع خوب که می‌شد روی تک تکشون حساب کرد و مطمئن بود اگه مشکلی پیش بیاد کنارت هستن و هر کمکی ازشون بر بیاد انجام میدن.
دورة لیسانس و بیرون رفتن‌های تک جنسیتی که تموم شد، وضعیت هم عوض شد. بچه‌ها یکی یکی رفتن اونور آب و به جای اون روابط با جنس مخالف راحت‌تر شد. حالا یه جمع خوب توی دانشگاه تهران داشتیم، یه اکیپ بازمانده از پلی تکنیک، و یه سری بچه با معرفت خوابگاهی که تنها بودن رو تقریبا از بین می‌برد. تازه به این جمع دوستای گذری و وبلاگی و همکارا رو هم می‌شد گاهی اضافه کرد.
با تموم شدن دوره فوق لیسانس و دیپورت شدن به اصفهان، تقریبا تمام روابط از بین رفت. قبل از رفتن به خدمت مقدس به هر بهونه‌ای بود خودم رو می‌گذاشتم تهران و دیدارها رو تازه می‌کردم. هنوز خیلی از دوستان ترک وطن نکرده بودن و زنده شدن خاطرات بهونة خوبی بود برای مسافرت‌های گاه و بی گاه به شهری که همه خاطراتم اونجاس.
سربازی شروع شد. اسفند 88. حدود سه ماه هم بیشتر طول نکشید. اما توی این سه ماه اتفاقات زیادی افتاد. خیلی از دوستان دیگه قابل دسترسی نبودن و احتیاج به پاسپورت و پول بود تا بشه دیدشون. پذیرش دکترا که تقریبا قطعی بود منهدم شد و من موندم توی شهری که توش به دنیا اومده بودم اما کسی رو نمی‌شناختم. با یک آینده ای که کاملا برام مبهم بود.
همه چیز از یه سرچ فیسبوکی توی روزهایی شروع شد که رخوت همه وجودم رو گرفته بود. خرداد 89:
"شما از کدوم طایفه ای؟"

Free counter and web stats