۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

برزخ - پايان لاست


در شوي تلويزيوني جيمي كيمل در كانال abc برنامة طنزي با حضور بازيگرها ترتيب داده شده بود در مورد پايان هاي محتمل لاست كه اكثراً طنز و مبتني بر معلوم نبودن آخر لاست بود. اما دو سه نكته بود كه مي شه اونها رو به عنوان كانديداهايي براي پايان لاست در نظر گرفت:
1- بعضي از اديان معتقدند كه زندگي كنوني ما آزموني است براي يك زندگي اصلي. اگر در اين آزمون موفق باشيم، زندگي اصلي شروع مي شه، اما اگه نا موفق باشيم، به جهنم مي ريم يا اصولاً جايي نمي ريم. اين سريال آزمون جك رو نشون مي داد كه در اون موفق شد.
2- بعضي از اديان اعتقاد دارن كه آدم بعد از مرگ مرحله اي رو تجربه مي كنه كه مي تونه يك نانو ثانيه و يا مدت زيادي طول بكشه (برزخ). در اين مرحله هر شخصي مرگ خودش رو به ياد مياره. تمام كساني كه توي زندگي براي آدم مهم بودن هم در اين مرحله حضور دارن و تجمع اونها منجر به ورود به مرحلة بعدي بعد از برزخ ميشه.
3- شخصيت هايي كه مثل مايكل كه كارهاي بدي انجام داده بودن، درون جزيره گيركرده و همچنان زمزمه ميكردن. به اين دليل داخل كليسا نبودن.

پ.ن.1: همونطور كه قبل از اين هم انتظار داشتم به دليل پراكندگي زياد موضوعي، فقط مسايل ماورايي قادر به جمع كردن سريال بودن.
پ.ن.2: از دوست عزيزي كه اين شوي تلويزيوني رو معرفي كرد شديداً ممونم.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

S06 E17-E18

بالاخره لاست هم تموم شد. به قول يكي از نويسندگانش اين خيلي خوبه كه تازه با تموم شدنش، براي بيننده فكر كردن در مورد اون شروع مي شه. بعد از دين قسمت آخر كاملاً احساس خنگي بهم دست داد و از خودم نا اميد شدم. اما با وبگردي بين دوستان متوجه شدم كه هيچوقت نبايد از خودم نا اميد بشم!
براي شخص من، لاست غير از خود لاست، خاطرات خوابگاه رو هم برام زنده ميكنه. روزهايي كه در يك حركت سه نفره با مهران و رسول، فقط چند دقيقه بعد از پخش سريال توي ABC، سريال توي اتاق ما هم اكران مي شد!

پست هاي مرتبط:

لاست عباسي
گمگشته
از Friends تا پاورچين

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

يك سال گذشت (1)

شايد اگه دوم خرداد 88 توي دانشگاه مي موندم، اگه اون اتوبوس هاي سبز و شلوغ جلوي پلي تكنيك به مقصد ورزشگاه آزادي نبود، اگه ديدن اميد تو چشم 20000 تا آدم توي ورزشگاه نبود، اگه نبود اون فضاي پر انرژي، اگه حميد فرخ نژاد داستان خاله سوسكه رو تعريف نمي كرد، اگه بهاره رهنما و ليلي رشيدي و پگاه آهنگراني به جمعيت اميد تزريق نمي كردن، اگه جواد يحوي به بهترين شكل مراسم رو اجرا نمي كرد، اگه سخنراني فائزه و رهنورد و خاتمي نبود، اگه پيام ميرحسين از اصفهان پخش نمي شد، ...
و اگه هيچ كدوم از اينها روز دوم خرداد توي ورزشگاه 12000 نفري اتفاق نمي افتاد، شايد ما انقدر بيشمار نبوديم. شايد برق اميد توي چشمهامون خيلي كمرنگ تر از الان بود.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

آزادي دوباره

بالاخره كميسيون مورد نظر در ادارة نظام وظيفه تشكيل و پس از معاينة كامل پرونده به اين نتيجه رسيدن كه با 3 ماه خدمت (2 ماه بيشتر از حد مورد انتظار براي من) كاملاً مرد شدم و ديگه نيازي به زير پرچم بودن نيست! روزگار خوبي بود و دوستهاي خوبي پيدا كردم اما اگه بيشتر ادامه پيدا ميكرد بدجور رو اعصاب بود.
با تشكر ويژه از مامان و باباي محترم كه غير از من پسر ديگه اي رو به اين دنيا دعوت نكردن و با تشكر از باباي عزيز كه به موقع به سن 59 سال رسيدن، طوريكه هم با خدمت كردن مرد شدم و هم به محض مرد شدن، ترخيص!.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

... دوباره

و چون سومين فرزند سال به دنيا آمد، خرداد نهادند نامش را. پس خداوند امر داد بهر حادثه خيزي اين طفل و جدال حق جويان سبز سرشت با اهريمنيان سياه رو در آن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

آش آخر

1- بعد از دوره آموزشي، قاعدتاً تقسيم شديم توي "يگان خدمتي". جايي كه سخت ترين كار توت خوردن از روي درخت ها و گپ زدن با بچه هاس. از صبح تا ظهر حدود سيصد و شصت بار ساعت رو نگاه ميكنيم تا وقت رفتن بشه و از علافي خلاص. چد روز پيش دليل بيكار بودن نيروهاي ارتش رو از يكي از كادريا پرسيدم. جواب جناب سروان دردناك بود. گويا ارتش براي بهتر استفاده شدن از نيروي انسانيش درخواست ورود به كارهاي زير ساختي رو داشته كه توسط شخص اول مملكت مورد قبول واقع نميشه و انحصار اين كارها براي سپاه باقي مي مونه. ارتش هم مجبور ميشه فقط در حالت آماده باش باشه تا فقط در صورت اعلام خطر وجودش احساس بشه.
2- بحث سياسي توي ارتش كاملاً ممنوعه. اما از نحوة برخورد كادري ها و پدر كشتگي اونها با سپاه خيلي چيزها رو ميشه فهميد. هيچوقت صحنة برافروخته شدن فرمانده به خاطر چفيه انداختن يكي از بچه هاي ارزشي رو فراموش نميكنم.
3- روزهاي اول با كلاهي كه تا روي چشمم پايين ميومد مشكل داشتم. در اين حالت براي ديدن مقابل بايد حتماً سر رو از حالت عادي بالاتر گرفت. شعار ارتش براي توجيه بالا گرفتن سر هم جالبه: "ارتشي جلوي هيچكس شرمنده نيست" و انصافاً هم تا حالا شرمنده نبوده. يه حس عجيبي بهم ميگه روزي مي رسه كه به چند ماه خدمت كردن توي ارتش افتخار خواهم كرد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

حكايت به روز شده

گويند شخصي بر ثبت احوال شد از بهر تغيير نام و نشان خويش. چون نام او را جويا شدند، "محمود اَن صفت" بر زبانش جاري شد و همهمه اي پديدار شد از بهر همدردي با آن بي نوا. پس به سرعت قلم دستش دادند تا كتابت كند نام جديدش را.
در آن هنگام شوقي در چشمانش پديدار گشت و با شادكامي برنوشت: "مسعود اَن صفت"!

چون در طلب نام جديدت باشي
"مسعود" گزين تا به جهان كامروا شي
توفيق همي بس كه شود "نام" تو تغيير
از شرم شباهت به "طرف"* نيز رها شي

* منظور از "طرف" در اينجا جناب محـمـ...

يه روز خوب مياد

رپ فارسي خشت اولش كج بود. ترانه هايي كه روي آهنگ هاي رپ خارجي خونده ميشد، سرشار از توهين و ناسزا به گروه هاي ديگه بود و با بدترين صداي ممكن خونده ميشد. اما در اين وسط چند نفري پيدا شدن كه سعي كردن رسالت اصلي رپ رو انجام بدن و مشكلات جامعه رو بخونن. ياس، شاهين نجفي و سروش هيچكس متحول شده جزو اصلي ترين اين رپ خون ها بودن.
آهنگ (فكر كنم) جديد هيچكس بد جور روم تأثير گذاشته.شايد هيچ نوع موسيقي ديگه به جز رپ نمي تونست حرف اصلي آهنگ رو به اين قشنگي بزنه.
تقديم به همه كساني كه يك سال خون دل خوردن كار روز و شب اونها بوده.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

مرفه بي درد

سعي كردم هميشه بدبيني و حسادت رو از خودم دور كنم. اما با تمام توجيه هايي كه براي خودم مي بافم آخرش موضوعي پيدا ميشه كه ذهنم رو قلقلك بده:
1- آقاي "الف" توي يه خونوادة متوسط به دنيا اومد. مراحل مدرسه رو مثل همه بچه هاي ديگه طي كرد و سال 80 به خاطر رتبة نسبتاً قابل قبول كنكورش وارد يكي از بهترين دانشگاه هاي فني كشور در رشتة "م" شد. كنكور كارشناسي ارشد رو هم با موفقيت طي كرد تا به آينده اميدوار تر باشه. به خاطر اينكه فقط در صورت بورس شدن ميتونست بره خارج، تلاش كرد، اما بحران اقتصادي اونطرفي ها مانع از رفتنش شد. آقاي "الف" الان به خدمت مقدس سربازي مشغوله و دل مشغولي اصليش آينده ايه كه برنامه ريزي براش سخته.
2- آقاي "ب" توي يك خونوادة مرفه به دنيا اومد. مدرسه رو به هر شكلي بود تموم كرد و توي كنكور موفقيتي كسب نكرد اما توي رشتة "م" داشگاه آزاد دارغوزاباد قبول شد. بعد از 8 سال تونست بالاخره فارق التحصيل بشه و توي كارخونة پدرش به سمت مديريت نائل بشه. بعد از مدتي احساس كرد از كار توي كارخونه پدر ارضا نميشه و جهانگردي رو برگزيد اما چون مراحل گرفتن ويزا سخت بود، تصميم گرفت اقامت كانادا رو بگيره تا مشكل ويزا نداشته باشه. بحران مالي اونطرفي ها باعث شد كه مراحل گرفتن اقامت به خاطر وارد كردن سرمايه به كشور مقصد سريعتر از حد معمول طي بشه. آقاي "ب" الان سيتيزن كاناداس و بزرگترين دغدغة زندگيش انتخاب كردن از بين گزينه هاييه كه به لطف ثروت باباجان جلوي روش قرار گرفته.

پ.ن: بعد از نوشتن اين مطلب رسماً از خودم بدم اومد. هميشه سعي كرده بودم لااقل ظاهر رو حفظ كنم و به كار مردم كاري نداشته باشم. اما ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

دزدان خودي

توي دبيرستان معلم ادبياتي داشتيم كه بيشتر زمان كلاس رو به موعظه ميگذروند. موضوع يكي از جلسات هم مذمت مجسمه سازي و حرام بودن نصب مجسمه از ديدگاه اسلام بود و انتقادهاي تند از شهرداري به خاطر نصب تنديس شعرا در خيابان ها و پارك ها هم جزئي از درس. چند ماه بعد مجسمة شيخ بهايي از وسط چهارباغ ناپديد شد و هيچ وقت هم كسي به عنوان سارق معرفي نشد، اما لبخند رضايت رو ميشد روي لب هاي معلم محترم ديد.
حكايت اين روزهاي تهران هم حكايت معلم ادبيات ماست. همفكران آقا معلم حالا تمام سوراخ سنبه هاي امنيتي، اجرائي، قضايي، قانون گذاري و ... كشور رو در اختيار گرفتن و در خوشبينانه ترين حالت ميشه اميدوار بود كه مجسمه ها به خاطر ارزش مادي ناپديد شده باشن و تحقيقات در مورد سارقين به نتيجة خاصي نرسه. هرچند واقع گرايي حكايت از تيشه اي ديگر به ريشه هنر مملكت داره.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

تخته سياه

صفر- نوشين اولين معلمم بود. به لطف 2 سال بزرگتر بودنش خوندن و نوشتن رو توي 6 سالگي ياد گرفتم تا كلاس اول عملاً تبديل به كلاس كمك آموزشي بشه.
1- خانوم شيرازي رو خيلي دوست داشتم. اولين معلم مدرسم بود و معلم كلاس اول هم خود به خود از ياد نميره، چه برسه به اينكه كلي هم مهربون باشه.
2- از خانوم سلطاني، خانوم رضايي و خانوم صبور هم غير از خوبي چيزي نديدم. سمبل معلم هايي كه در چارچوب كاري خودشون كاملاً وظيفه شناسن.
3- كلاس پنجم، خانوم ارشادي، كسي كه هنوز هم يكي از الگوهاي من توي زندگيه. وقتي سر صف كلاس چهارم ازش سيلي خوردم فكر نميكردم كه سر كلاس پنجم عاشقش بشم و تا سال ها بعد هم اين عشق ادامه پيدا كنه. من كه مدت هاست نديدمش، اما مامان رو چندبار توي خيابون ديده و حافظة خوبش رو به رخ كشيده.
4- همون كلاس پنجم، معلم قرآن، خانوم اسفندياري. اگر كسي ميخواد از دين و همه چي زده بشه كافيه سر كلاس سركار بشينه. رفتار عجيب اين خانوم شديداً مذهبي جايي رو براي دوست داشتن قرآن باقي نميذاشت.
5- راهنمايي و دبيرستان معلم هاي زيادي داشتم، اما آقاي شجاعي، معلم رياضي راهنمايي خاطره ش خيلي باقي مونده. هنوز وقتي دوستان قديمي رو ميبينم سراغش رو ميگيرم تا بلكه پيداش كنم و بهر ارز ادب شرف ياب. اما هنوز خبري نيست.
6- استاداي دانشگاه رو باهاشون خيلي راحت بوديم. اما هيچكدوم دكتر حلالي نميشه. كسي كه با تمام جدي بودن و نچسب بودنش، شديداً باهاش حال ميكردم.
روز معلم امسال هم گذشت. هميشه صبر و حوصلة معلم ها و مظلوم بودنشون برام قابل تحسين بوده و سوال بدون جواب، كه كسي كه حقوق ماهيانش نصف اجارة خونه ش هم نيست چطور ميتونه شغل انبيا رو بدون دغدغة فكري به خوبي انجام بده
Free counter and web stats