من اصولا آدم ریسک پذیری نیستم. این رو قبلا هم گفتم و خودم هم کاملا قبول دارم. اما نمی دونم چه اتفاقی افتاد که از مواضعم کوتاه نیومدم. روی حرفم تا آخرش وایسادم و پا پس نگذاشتم. خیلی خوش بینانه بود که طرف مقابلم خم به ابرو نیاره و ساکت بشینه. زندگی همیشه خوشبینانه نیست و طرف مقابل هم ساکت ننشست. من رو گرفت، از خانوادم دور کرد. از خیابونهام دور کرد، از هوای تازه دورم کرد. و من مُردم، طاقت نیاوردم و رو به قبله شدم. نفهمیدم کسی اون بیرون حرف من رو ادامه داد یا نه، اما من تحمل نکردم و مُردم. بعدش که از بالا نگاه میکردم، دیدم انگار نه انگار که من برای این مردم مُردم، کسی عین خیالش نبود و زندگی در جریان بود. حافظة تاریخی مردممون خوب نیست و من مُردم تا این رو فهمیدم.
یک لحظه بودن به جای میرحسین برام قابل تصور نیست. غربت حبس از یک طرف و دل بستن به جماعت اهل کوفه از طرف دیگه. و حالا که بوی آزادی به مشام می رسه فقط می تونم بگم شرمندتم میر، کاری جز اثبات کوفی بودن از دستم بر نیومد، اما به قول دوستی، تو محکوم به محبوب بودنی، بمون و ثابت کن که میشه جلوی شب هم ایستاد.
یک لحظه بودن به جای میرحسین برام قابل تصور نیست. غربت حبس از یک طرف و دل بستن به جماعت اهل کوفه از طرف دیگه. و حالا که بوی آزادی به مشام می رسه فقط می تونم بگم شرمندتم میر، کاری جز اثبات کوفی بودن از دستم بر نیومد، اما به قول دوستی، تو محکوم به محبوب بودنی، بمون و ثابت کن که میشه جلوی شب هم ایستاد.