اگر بگم سیزده به درهای من کاملاً روند نزولی و قهقرایی داشته سخنی به گزاف نگفتم. از عنفوان کودکی باغ عمه میشد میعادگاه عاشقان در این روز و از صبح تا شب توی سر و مغز بچههای فامیل میزدیم و خوش میگذروندیم. پسر عمه که زن گرفت، باغ افتاد پشت قباله اش و در نتیجه لشگریان عروس در یک کودتای نرم ما رو از باغ اخراج کردن و آواره شدیم. سال بعد، کارخونة یکی دیگه از شوهر عمهها، شاید به قشنگی باغ نبود، اما میشد توی اون حتی بیشتر هم خوش گذروند. زمین بزرگ بود و امکانات رفاهی از همه نوع موجود. یکی دو سال هم به همین ترتیب طی شد تا اینکه شوهر عمه هم تمایلی برای ادامة دعوت توی کارخونه ندید و ویلای چادگان رو کرد محل تجمع در روز سیزده. ویلا زیاد بزرگ نبود و نمیشد توی اون تحرک زیادی داشت. اما سنت خانوادگی مبنی بر اینکه سیزده باید حتماً بیرون از خونه در بشه باعث میشد که مشقت و خوش نگدشتن رو به جان بخرم و در این گردهمایی فامیلی حضور به هم برسونم! دو سه سالی هم این روند ادامه داشت تا اون ویلا هم زیر بار سنگین این مسئولیت نرفت و از اونجا هم دیپورت شدیم. بعد از اون رسماً چیزی به عنوان جمع خانوادگی وجود نداشت و کل جمعیت ما خلاصه میشد به چهار پنج نفر خونوادة پدری و مسلمه که این چهار ینج نفر هم میتونن به هر حال سیزده رو یه جوری در کنن که مشکلی پیش نیاد. پارکهای کنار رودخونه و بیشه زارهای اطراف شهر و بقیة مکانهای عمومی جاهایی بود که کم و بیش میشد روی اونها حساب کرد. تا رسیدیم به امسال، اتاق خواب، لپ تاپ و اینترنت مثل بقیة مراحل زندگی، همدم من در امر خطیر به در کردن سیزده هم شدن. فقط مشکل اینجاس که با این روند، پیش بینی سال آینده تا حدود زیادی خطرناک خواهد بود.
پیگیری
۶ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر