هرچند بزرگی به درستی فرموده که انسان به امید زندهس، اما اینجانب به نیابت از ایشون تبصرهای رو به گزارة فوق اضافه میکنم که انسان نه تنها به امید، که به مرور خاطرات گذشته هم زندهس. مرسی از دوست عزیزی که این بستر رو فراهم آورد تا پرت بشم به سرخوشیهای دو سال گذشته و خاطرات خوبش. و مرسی از همون دوست که یکی از نفراتی بود که همون سرخوشیها رو برای من ساخت و به خاطر این مسئله و خیلی از خوبیهای دیگهش، همیشه به عنوان یک دوست خوب برام قابل احترامه، مثل نظر احتمالاً نه چندان خوبش در مورد من.
اگر بخوام خیلی رمانتیک و احساسی به قضیه نگاه کنم، هر کدوم از سریالهایی که دنبال میکردم حکم یکی از بچههام رو داشت. از فرندز و سه بار دیدنش گرفته، تا لاستی که عاقبت به خیر نشد و اون چندتای دیگه. این وسط اما "دکستر" فرزند خلفی بود برای وقتهایی که صرفش کردم. دکستر شد همون سریالی که من یک بخش از وجودم همیشه طلب میکرد، یک چیزی سبکتر از اسلشرهای هالیوودی و کمی "مردونهتر" از موارد دیده شده از جانب همه. دکستر همون شخصیتی بود که تعریف کردنش برای خیلیها، اونها رو از تماشای سریال منصرف میکرد و من رو متهم به روان پریشی و خون طلبی!
دکستر هم تموم شد و خاطرات سه سال گذشته رو هم با خودش برد؛ سربازی، مشغول به کار شدن، عاشق شدن، فارغ شدن و ... خود دکستر دیدن حتی ...