سال 80 بود كه به حكم راي سازمان سنجش، از نصف جهان دل كندم و اومدم به پايتخت. تجربة تازة زندگي مجردي اونم توي يه آپارتمان و اونهم تنها باعث شد كه توهم خاطره نويسي به سرم بزنه و توي يه سررسيد هر روز چند خطي بنويسم. دو سال بر همين منوال گذشت تا اينكه توفيق اجباري نصيبم شد و خوابگاه نشين شدم. سرگرمي هاي زياد خوابگاه (!!!) باعث شد رسالت خاطره نوشتن رو كم كم از سر به در كنم و به عصر جاهليت برگردم. اما با اختراع شدن Yahoo 360 و امكان وبلاگ نوشتن، دوباره دست به كيبورد شدم كه البته چندان جدي نبود. توي ياهو در عرض 4 سال 90 پست نوشتم كه اكثرا شخصي بود و به دليل شناس بودن، بعضي از دلخوري ها و نامردي ها و تفريح ها و ... رو نميشد گفت. حالا با تعطيل شدن اون مكان مقدس به اين مكان مقدس اومدم تا نقطة عطفي در تاريخ زندگيم رقم بخوره. تا امروز هيچ وقت دلمشغولي جذب خواننده براي نوشته هاي آماتورم رو نداشتم و فكر ميكنم نخواهم داشت. هرچند كه هميشه از خونده شدن مطالبم لذت بردم.
پیگیری
۶ سال قبل