توی ده شلمرود، اوضاع زیاد خوب نبود. کدخدا چیزی سرش نمی شد و فقط دوست داشت بهش بگن کدخدا. کشاورزی ده رو به نابودی بود و محصولات کشاورزها فروش نمی رفت. مزرعه ها یکی یکی تعطیل می شدن و صاحب ها و کشاورزاش می شستن توی خونه و گذر ایام رو تماشا می کردن. این وسط، یکی دو تا مزرعه بود که همچنان رونق داشت. محصولات این مزرعه ها همش فرستاده می شد به شهرهای اطراف و پول وارد می کرد به ده شلمرود.
اما روزگار به کام این مزرعه های پیشرو هم نبود. توی شهرهای اطراف مردم شورش کردن و آزادی رو فریاد زدن. مصرف مواد غذایی اون شهرها به شدت کم شد و بحران داخلیشون زیاد. هرچند کدخدا ادعا می کرد که شورش مردم اطراف رو خودش ترتیب داده و موج بیداری روستایی رو به اونجا صادر کرده، اما خبر نداشت که مزرعه های انگشت شمار موفقش هم دارن نابود می شن. ده شلمرود خیلی براش سخته که روزهای طلایی گذشته اش رو دوباره تجربه کنه، کدخدا با تمام وجود تبر دستش گرفته و به جون مزرعه افتاده.
اما روزگار به کام این مزرعه های پیشرو هم نبود. توی شهرهای اطراف مردم شورش کردن و آزادی رو فریاد زدن. مصرف مواد غذایی اون شهرها به شدت کم شد و بحران داخلیشون زیاد. هرچند کدخدا ادعا می کرد که شورش مردم اطراف رو خودش ترتیب داده و موج بیداری روستایی رو به اونجا صادر کرده، اما خبر نداشت که مزرعه های انگشت شمار موفقش هم دارن نابود می شن. ده شلمرود خیلی براش سخته که روزهای طلایی گذشته اش رو دوباره تجربه کنه، کدخدا با تمام وجود تبر دستش گرفته و به جون مزرعه افتاده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر