روی تراس بازی میکردم. تفریح عادیم بود و به شکل عجیبی ازش لذت میبردم. صدای بلندی اومد و دود غلیظ در فاصلة نه چندان دور توجهم رو جلب کرد. "دوباره زدن یه جا رو" جملهای بود که باید انتظار شنیدنش رو از طرف مامان داشتم این جور وقتا!
شیشههایی که به صورت ضربدری چسب خورده بود، رفتن توی پناهگاه دستساز، مهاجرت به باغات بیرون شهر در مواقع بحرانی و شنیدن گاه و بی گاه آژیر با رنگهای مختلف از رادیو خاطراتی نیست که از یاد بره، دوران جنگ رو هر کس به نحوی فراموش نمیکنه، یکی مثل من در حد بیدار شدنهای نصف شب و قطع شدن بازیهای وسط روز، و یکی دیگه با ملاقات هفتگی یه قطعه سنگ توی قبرستون با تاریخ مرگی که از سن خودش بیشتره و شک داره که آیا صاحب این قبر مردتر از اونی بوده که بمونه و وطنش به دست اجنبیها بیفته و پدر باشه، یا این مملکت ارزش اینجور مردونگیها رو نداشته.
جنگ دردناکه، حتی گفتنش هم طعم دهن آدم رو تلخ میکنه
شیشههایی که به صورت ضربدری چسب خورده بود، رفتن توی پناهگاه دستساز، مهاجرت به باغات بیرون شهر در مواقع بحرانی و شنیدن گاه و بی گاه آژیر با رنگهای مختلف از رادیو خاطراتی نیست که از یاد بره، دوران جنگ رو هر کس به نحوی فراموش نمیکنه، یکی مثل من در حد بیدار شدنهای نصف شب و قطع شدن بازیهای وسط روز، و یکی دیگه با ملاقات هفتگی یه قطعه سنگ توی قبرستون با تاریخ مرگی که از سن خودش بیشتره و شک داره که آیا صاحب این قبر مردتر از اونی بوده که بمونه و وطنش به دست اجنبیها بیفته و پدر باشه، یا این مملکت ارزش اینجور مردونگیها رو نداشته.
جنگ دردناکه، حتی گفتنش هم طعم دهن آدم رو تلخ میکنه