انگار نه انگار که 5 سال گذشته. خسته و مغموم وسط پلی تکنیک قدم میزدم و به بن بست پروژه و تهدید استاد راهنما فکر میکردم که یکی از بچه ها ندا داد نتیجهها رو توی سایت زدن. رتبهام بد نبود اما بین انتخاب اول و دوم شک داشتم، یعنی در واقع به یکم شانس نیاز بود که انتخاب اولم قبول شم. از شانس بد سایت دانشکده به تعطیلات رفته بود و من تلفنی دست به دامن ممدرضا شدم. وقتی گفت همون انتخاب اول قبول شدی تا حدود یک ساعتی روی زمین نبودم. نمیدونم کسی من رو توی اون شرایط دید یا نه، اما اگه میدید قطعاً به عقلم شک میکرد! حرکات بعد از بازگشت به زمین تلفن به مامان و بابا بود تا اونها هم برن روی هوا. روزهای بعدش کلاً زندگی شیرین بود، پروژه کاملاً دایورت و راه بیخیالی و تفریح برگزیده شد. یکی از قشنگترین 20 روزهای زندگیم رو توی شهریور 85 سپری کردم. مقصد بعدی امیرآباد و دانشکده فنی و کوی دانشگاه بود تا اونجا هم سه سال به معنای واقعی زندگی کنم.
پ.ن: چرا خاطرات دانشگاه دست از سر من بر نمیداره؟ منتظر یه جرقهام تا دهنم پرت بشه به اون روزها
پ.ن: چرا خاطرات دانشگاه دست از سر من بر نمیداره؟ منتظر یه جرقهام تا دهنم پرت بشه به اون روزها
ایوووووووووووول :ی
پاسخحذف