حسن آقا، از اقوام بابا، آدم به شدت سادهای بود که بعضی وقتها ساده بودنش با بیماری اشتباه گرفته میشد. با تلاش بابا، حسن آقا توی کارخونة یکی از اقوام به عنوان کارگر مشغول به کار شد. روزی از روزها فامیل کارخونه دار به بابا زنگ زد که گویا پسر حسن کنکور داده، اما حسن میگه "بش گفتم اگه فقط اصفهان قبول بشی می تونی بری و این حالا یه شهر دیگه قبول شده. منم بش گفتم که بشین یکسال دیگه درس بخون تا بتونی قبول بشی". ساعتی نگذشته بود که بابا خودشون رو جلوی خونة حسن گذاشتن. "پسرت چی قبول شده؟" بابا پرسیده و جواب شنیده بودن "نمیدونم، اما یه شهر دیگه س". "بش بگو بیاد دم در" و بعد از اومدن پسرک "رتبه ات چند شده محمد؟". نکتة جالب کل ماجرا از جواب محمد به سوال شروع شد. "37، برق تهران (منظورش شریف بود) قبول شدم، مهلت ثبت نامش تا امروز بود که بابا نذاشت، ایشالا سال دیگه!" کمتر از یک ساعت بعد، بابا محمد و حسن رو از ترمینال راهی تهران کردن و در طول روز بعدش تلفنی پیگیر ماجرا شدن. محمد الان دکترا میخونه و حسن هم خوشحاله که یک سالی هست دست محمد توی یک شرکت به عنوان "کارمند" بند شده!فارغ از هپی اِند شدن داستان بعضی وقتها به این فکر فرو میرم که اون چیزی که به عنوان عدالت الهی ازش اسم میبرن چجوری قابل تعریف خواهد بود با تمام تفاوتهایی که بین زندگی آدمها و شرایط و ابزار رسیدن به موفقیتشون وجود داره.
:)
پاسخحذف