چند وقت پيش به خاطر كار پيش اومده توي نظام وظيفه، احتياج به اين شد كه مأمور بياد و از چهارتا از همسايه ها استشهاد جمع كنه. وقتي سركار استوار اومد سخت ترين سوال ممكن رو از من پرسيد: "چهارتا از همسايه ها كه خوب ميشناسيشون رو زنگشون رو بزن". و من بعد از اينكه نگاه سفيهانه اي كردم مستقيم رفتم پيش مامانم تا بلكه فرجي بشه. مامان هم سه تا از همسايه ها رو معرفي كردن و يكي هم نشناخته امضا كرد تا قضيه حل بشه.
فكر نميكنم تو جامعه امروز وضع كسي از من بهتر باشه. همسايه هاي ديوار به ديواري كه تا چند وقت پيش از فاميل هم به هم نزديك تر بودن، الان فرسنگ ها با هم فاصله دارن و حتي اسم هم رو به زور بلدن. شايد اين يكي از عوارض جانبي پيشرفت و ماشينه شدن و مجازي شدن روابط توي جامعه باشه، اما نميشه تأثير مثبت روابط نزديك گذشته بر زندگي رو ناديده گرفت. يه قانون نانوشتة كلي ميگه كه براي به دست آوردن يك چيز، بايد چيز ديگه اي رو از دست داد. اما بايد ديد كه در اين بين دستاورد مثبت بوده يا منفي و اگر منفي بوده باشه .... ، يكي به منفي هاي پر شمارمون اضافه شده!