۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

آش آخر

1- بعد از دوره آموزشي، قاعدتاً تقسيم شديم توي "يگان خدمتي". جايي كه سخت ترين كار توت خوردن از روي درخت ها و گپ زدن با بچه هاس. از صبح تا ظهر حدود سيصد و شصت بار ساعت رو نگاه ميكنيم تا وقت رفتن بشه و از علافي خلاص. چد روز پيش دليل بيكار بودن نيروهاي ارتش رو از يكي از كادريا پرسيدم. جواب جناب سروان دردناك بود. گويا ارتش براي بهتر استفاده شدن از نيروي انسانيش درخواست ورود به كارهاي زير ساختي رو داشته كه توسط شخص اول مملكت مورد قبول واقع نميشه و انحصار اين كارها براي سپاه باقي مي مونه. ارتش هم مجبور ميشه فقط در حالت آماده باش باشه تا فقط در صورت اعلام خطر وجودش احساس بشه.
2- بحث سياسي توي ارتش كاملاً ممنوعه. اما از نحوة برخورد كادري ها و پدر كشتگي اونها با سپاه خيلي چيزها رو ميشه فهميد. هيچوقت صحنة برافروخته شدن فرمانده به خاطر چفيه انداختن يكي از بچه هاي ارزشي رو فراموش نميكنم.
3- روزهاي اول با كلاهي كه تا روي چشمم پايين ميومد مشكل داشتم. در اين حالت براي ديدن مقابل بايد حتماً سر رو از حالت عادي بالاتر گرفت. شعار ارتش براي توجيه بالا گرفتن سر هم جالبه: "ارتشي جلوي هيچكس شرمنده نيست" و انصافاً هم تا حالا شرمنده نبوده. يه حس عجيبي بهم ميگه روزي مي رسه كه به چند ماه خدمت كردن توي ارتش افتخار خواهم كرد.

۴ نظر:

Free counter and web stats