۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

نون حلال

روزي از روزها دو تا شير از باغ وحش شهر فرار كرده و هر كدوم به سمتي رفتن. شير اول بعد از 12 ساعت دستگير و در شرايطي كه غم شكست رو مي شد توي چشم هاش ديد به باغ وحش برگردانيده شد. يك ماه گذشت و خبري از شير دوم نشد. يك روز كه شير اول گوشة قفس كز كرده و به مشكلات زندگيش فكر مي كرد، در قفس باز و شير دوم در حاليكه به طرز محسوسي اضافه وزن پيدا كرده و لپ هاش گل انداخته بود به داخل قفس پرتاب شد. شير اول كه دهنش از تعجب باز مونده بود فرياد زد: "غضنفر! درست مي بينم؟ اين خودتي؟ بي معرفت كجا بودي اين همه وقت كه در فراغت سوختم؟ چرا انقدر چاق شدي؟ مريضي نكنه؟". غضنفر كه شديداً دمق به نظر مي رسيد با حال در هم گفت: "ساموئل دست رو دلم نذار كه خونه. روزي كه فرار كرديم من ته يه كوچة بن بست خفت شدم. وقتي ديدم راهي برام نمونده در يك خونه رو باز ديدم و رفتم توش. البته وقتي وارد شدم فهميدم كه خونه نيست و يه ادارة دولتيه. از اون روز من توي انباري اون اداره مخفي شدم و فقط هر روز يكبار بيرون ميومدم و يكي از كارمندها رو مي خوردم. عجيب اين بود كه بعد از گذشت يك ماه از اين روال كسي متوجه غيبت اين افراد نشد. يك روز، كه ايشالا پام شكسته بود و اون روز رو نمي ديدم، وقتي از انباري براي شكار خارج شدم مرد لاغر اندامي رو ديدم و چون موقعيت مناسب بود پريدم و يه لقمة چربش كردم. چشمت روز بد نبينه ساموئل! هنوز مراحل هضم كامل نشده بود كه كه ستاد بحران براي پيدا كردن شخص بلعيده شده تشكيل و بعد از كمتر از دو ساعت غضنفرت دستگير شد". ساموئل با تعجب گفت: "ابله جان! حتماً مدير شركت رو خوردي" و جواب شنيد: "كاش مدير شركت بود، گويا اهميت آبدارچي از مدير هم بيشتره!"
بعدالحكايت 1: متأسفانه محل كار من دولتي نيس!
بعدالحكايت 2: يكسال تجربة كار دولتي كاملاً حكايت رو تأييد مي كنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats