محسن: روزی که میخواستی استعفا بدی بری شرکت نفت، مهندس ش (رئیس بزرگ) بهت چی گفت؟
من: ام... گفت نرو، به دردت نمیخوره ... یادم نیس، دو سال گذشته خب!
محسن: در مورد زن گرفتن؟
من: گفت دو هفته میری اونجا، دو هفته اینجا، با دخترای این دوره و زمونه ...، از همین چرت و پرتا
محسن: چرت و پرت؟ دختره فوق لیسانس، باباش استاد دانشگاه، خانواده دار، فامیل خودمون. داداشم اومده خونه و اون چیزی که نباید ببینه رو دیده!
من: ...
اما برای من بیشتر از اون اینکه اینجور داستانها باعث بدبینی به یک گروه از جامعه بشه، بیشتر این سوال رو برام پیش میاره که اون عشق آتشین روزهای اول، چطور بعد از یکسال تبدیل به خیانت اونهم از بدترین نوعش میشه؟ تبدیل یک عاشقی نیم بند به یک نیمچه نفرت رو تجربه کردم، اما با این حال این حجم تغییر فاز برای خودم عجیبه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر