۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

داستانك

هر وقت تصميم ميگرفت كه ديگه بره و بهش پيشنهاد بده، ندايي از درون بهش نهيب ميزد كه "خجالت بكش پسر، سنش نصف سن توه، بچه اي بيش نيست و تو ميخواي يه عمر باهاش باشي؟" اما اون اين حرفا توي كتش نميرفت. هر وقت از دور ميديدش چيزي توي دلش تكون ميخورد. آخر سر يه تصميم عظيم گرفت و اون "صبر" بود.
20 سال گذشت. پسر 26 سالش شده بود و معشوقه اش 23 ساله. حالا نه سنش دوبرابر اون بود و نه بچه بودني دركار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats