۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

من ِ او

تونس، مصر، يمن، ... . تصاويرخيلي آشناس، فقط كافيه لوگوي اين شبكه عربيا رو برداريم و وي اُ اِي رو بچسبونيم. خودمونيم، خودشونن. هرچند مشخصه كه پليس هاش چند واحد مرام و انسانيت بيشتر پاس كردن اما روند كار همونه؛ حصر خانگي، قطع اينترنت، تظاهرات، اشك آور و كشته هايي كه دولت ميگه توي تصادفات رانندگي بودن!
هنوز با جملة "تونس تونس، ما نتونستيم" اتفاق نظركاملي ندارم، شايد اونها هم يكروز، بعد از سي سال بشن امروز ما، اما با اين حال ديدن تصاوير اونها ضربان قلب رو به شدت بالا مي بره، شايد اسمش رو بشه "عقده" گذاشت!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

پاياني که بيش از حد پايان است

توي علوم مهندسي يه مطلب هست كه من هميشه طرفدارش بودم و خيلي جاها به دردم خورده و اونهم اينه كه احتمال و نسبت زير 5 درصد رو بايد صفر در نظر گرفت. توي زندگي اما اين قضيه اصلاً جاري نيست. وقتي از بين چند صد تا دوست، آدم يكيشون رو از دست مي ده، هيچ رابطة مهندسي نمي تونه جواب دلتنگي براي اون دوست حدود نيم درصدي رو بده. به خصوص اينكه هر از چندگاهي عكسش توي فيسبوك بياد بالا و مستقيم بره توي قلبت.
حالا تعداد رفتگان من به دو رسيده. دو تا از چند صدتا. عدد زيادي نيست، اما بار سنگينيه ديدن و مرور كردن خاطرات هرچند كم با اونها. شاهرخ هم به مهدي پيوست و دلم ميخواست ميدونستن كه چيززيادي رو از دست ندادن. دلم ميخواست بدونن كه اونها راحت ترين كار رو انتخاب كردن و كار سخته رو گذاشتن براي اين طرفيا. روحشون شاد، هردو باهم.

عنوان از وبلاگ يك دوست

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

مخفيگاه در چين (4)

مردم چين آدماي خون گرمي هستن، خارجي ها رو چپ چپ نگاه ميكنن و با لبخندي نشون مي دن كه مهمون ها رو دوست دارن، به شدت در برقراري ارتباط مشكل دارن، از نظر نظافت شخصي چنگي به دل نمي زنن و كلاً بي خيال محدوديت هاي سياسي و فيلتر شديد اينترنت به نظر مي رسن. در اين چند روز مسافرت دو تا مطلب به شدت روي اعصاب رژه مي رفت: اوليش مشكل زبان مردم چين بود كه حتي اعداد ساده رو هم نمي فهميدن و بايد از صد مدل ايما و اشاره براي تفهيم استفاده مي شد؛ و دوم رانندگي فاجعه باري بود كه فقط به لطف داشتن اتوبان هاي چند برابر ظرفيت نسبت به ماشين هاي شهرآمار تصادف پايين نگه داشته شده بود. صداي سرسام آور بوق ماشين ها هم باعث مي شد كه تهران در اين زمينه وضعيتي خيلي بهتر از اونجا داشته باشه.
به هر حال با هر مصيبتي بود اولين مأموريت خارجي با پرواز درجه يك ايران اير! به پايان رسيد و بعد از ده روز، توي فرودگاه امام به وصال توالت ايراني رسيديم!
.
پايان
.
.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

براي شاهرخ

آخرين بار روز تافل ديدمش، دو سه سال پيش. دقيقاً يادم نيس كه گردنبند اِمينِم مثل هميشه گردنش بود يا نه، اما انرژي درحال فورانش باهاش بود. سلام و احوالپرسي كرديم و رفتيم سر امتحان. بعد از اون مدت ها ازش خبر نداشتم تا اينكه سر و كلش تو فيس بوك پيدا شد، اما نه خيلي فعال، در حد يك اسم و يك عكس. ديروز اما، خيلي بيشتر از يك اسم ازش شنيدم. از توي كما بودنش به خاطر يه بيماري عجيب مغزي، از كاهش سطح هوشياريش توي ماه هاي اخير، از دو برابر شدن وزن و مشكلات جسمي به خاطر مصرف انواع دارو و از بدن بدون حسش كه روي تخت بيمارستان افتاده و داره تاس ميندازه كه آيا دلش مي خواد برگرده توي اين دنيا يا نه.
لطفاً، دعا، انرژي مثبت يا هرچيز ديگري كه صداش ميزنين رو ازش دريغ نكنين.

پي نوشت 8 روز بعد: نموند، رفت

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

روزي روزگاري، طهران

به طرز مشكوكي همه چيز عالي بود. 48 ساعت سفر به پايتخت، ديدن دايي جان و خانواده، صرف شام با مجيد، نسترن، فريال، مسيح و سارا، كافي شاپ با مونا و خوشحال شدن از اينكه كار خيلي خوبي پيدا كرده، خوشحالي مشابه براي ممدرضا در حين شام به همراه دكتر، جلسة قابل قبول كاري و در نهايت ديدن اولين برف همه باعث شد كه صرف نظر از شرمندگي كنسل شدن قرار با سروي، 48 ساعت ايده آلي سپري بشه. به اميد تكرار اين روزها و افزايش طولش!
Free counter and web stats