اين روزا حال درست و حسابي ندارم. انگيزه كلمه ايه كه معني خودش رو برام از دست داده. مراحل تصفيه حسابم با دانشگاه به كندي پيش ميره. اصلاح مقاله ژورنال اصلا انجام شدني نيس. انگيزه اي براي رفتن سر كار جديدم رو ندارم و احتمالا به زودي از دستش بدم. اميد به آينده واژه بي معني شده برام. صبح ها به زور خودم رو ميرسونم دانشگاه تا بلكه از انرژي دوستان انرژي بگيرم. اما بازم حس ياس غلبه ميكنه. شبا پاي كامپيوترم دراز ميكشم و صفحات رو با كمترين سرعت ممكن بالا و پايين ميكنم تا بلكه غير از خبرهاي تكراري و ناراحت كننده، گشايشي شده باشه... اما نه. نميدونم تا كي اين وضع ادامه داره، اصلا قراره تموم بشه يا نه، تموم شه بهتر ميشه يا نه، اصلا نميدونم مملكت به اين با شكوهي و پيشرفتگي احتياجي به خس و خاشاك داره يا نه. شايد بهتر باشه تا هميشه يه گوشه بشينم و به گذشته هاي يكنواخت و كم محتوايي فكر كنم كه در قياس با وضع فعلي پادشاهي ميكنن.
پ.ن: هنوز بي صبرانه منتظر ديدن خدا هستم. تنها اميد باقي مونده اينه كه خدا هم بخواد به ما نگاه كنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر