۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

شنبه سياه

بغض سنگيني توي گلوم نشسته، هر كس رو آنلاين ميبينم ازش ميخوام براي مردم دعا كنه تا اتفاقي نيفته براشون. از رضا و مهران و محمد كه رفتن سمت آزادي خبري ندارم. صداي هليكوپتر يك لحظه قطع نميشه. بچه هايي كه از كارزار برگشتن ميگن آب جوش پاشيدن رو سر ملت وظيفة پرنده هاس كه بعدا معلوم شد آب جوش نبوده كه فوتش كني خوب بشي، سود سوز آور بوده كه شستنش هم وضعيت رو بدتر ميكنه. بينندة BBC كه از نزديك شاهد ماجرا بوده كشته شدن چند نفر رو تاييد ميكنه. اشكم سرازير ميشه. مهران پيداش شد. خدا رو شكر سالمه. فيلمي رو از اينترنت دانلود ميكنه كه شايد بشه سرآغاز جنبش آزادي خواهي دونستش. دختري كه حالا خواهر شهيد شدة همه مردمه و اسمش با پسوند آزادي تركيب قشنگي درست ميكنه. ديگه نفس كشيدن برام سخت شده. اخبار و فيلم هاي كشته ها و زخمي ها يكي يكي آپلود ميشه. رضا هم اومد. مثل كسي كه از عمليات سالم برگشته باهاش دست و روبوسي ميكنيم. اين شب لعنتي انگار قرار نيس تموم بشه. هر وقت چشمام رو ميبندم عكس چشماي ندا رو ميبينم كه خيلي حرفا توش بود. و بالاخره خوابم برد. اميد، تنها واژة ممكنيه كه در عين نااميدي بايد بهش اميد داشت. تازه اول راهه...
باربط: چو ايران نباشد تن من مباد. اين شعر رو از بچگي عاشقش بودم. الان ايران داره نابود ميشه. تكليف شعر مورد علاقة من چيست. ياد يه جمله توي بالاترين افتادم. ندا با چشماي باز مرد، نكنه ما با چشماي بسته زنده بمونيم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats