فکر میکنم حدود 5 ماه پیش بود که اوج فکر کردن و شب نخوابیدنها رو تجربه میکردم و دوستان خوبی اطرافم بودن که میشد ازشون مشاوره خواست و از تجربیاتشون استفاده کرد. همون موقعها بود که سرو این مطلب خواندنی رو برای من توی وبلاگش نوشت و بهم گفت که هر "نشدی" لزوماً به معنای شکست نیست و در مقابل هر "شدنی" هم نمی تونه پیروزی باشه. فقط مهم اینه که بتونیم "نشدن"ها رو نه با توجیههای احساسی، که با منطق و عقل تفسیر کنیم و ببینیم آیا واقعاً میشه اون رو توی دستة پیروزیها جا داد یا نه.
حالا با گذشت این همه مدت و فراز و نشیبهای زیاد، میتونم به سرو بگم که منم بالاخره تونستم وارد کاری بشم که اولش از اون میترسیدم و احتمال بالای شکست میدادم، با قدرت هم وارد شدم و تلاش کردم با چنگ و دندون هم نگهش ندارم و حتی خیلی از جاها غرورم رو زیر پاهام له کردم. اما نشد، به هر دلیلی که داشت نشد و حالا هم جز یک پیکر نیمه جون در حال احتضار که دکترها ازش قطع امید کردن از اون چیزی باقی نمونده. اعتراف میکنم که به سنت همیشگیم، بین راه گاهی از نشدنش هم مضطرب شدم و ساده لوحانه این اضطرابم رو با کسی که قرار بود همه چیز من رو بدونه مطرح کردم بدون اینکه به قول "اون" ظاهر این حس بد رو آرایش کنم که توی ذوق نزنه. زیاد اصرار نکن که اون جریان رو توی پیروزی یا شکستهام طبقه بندی کنم، که هنوز دلیل منطقی برای نشدنش پیدا نکردم، اما این رو بدون که فهمیدن شرایط، سطح یک رابطه، دلیل تمام شدن اون و حتی اینکه آیا طرفت تکلیفش با خودش مشخص شده یا نه بزرگترین نعمت توی پیش رفتن یک رابطهس که من ازش محروم بودم. بدون که بزرگترین عذاب، روشن و خاموش شدن مکرر چراغ رابطهس که کل وجودت رو میسوزونه. بدون این که فقط احساس کنی چراغ دوباره روشن شده نابودت میکنه و بدترین حس تعلیق ممکن رو برات به جا میگذاره. حالا خیلی راحت میتونم تمام این محرومیتها و حتی گرفتن حس متقابل از طرفم برای احتمال شروع مجدد رو بگذارم به حساب بلاهت و بیتجربگی خودم و یک روزی مثل اون قسمت از پلنگ صورتی یک چکش بردارم و اون چراغ خیالی رو خورد کنم و از ته دل بهش بخندم. آره، من به حرف تو اعتقاد کامل دارم که از همه چیز میشه عبور کرد، حتی اگر در بدترین حالت به آدم حس شکست بده. حتی اگر بدونی بعد از اون دیگه خبری نیست. حتی اگر درک کرده باشی که این عبور ناشی از یک سری رفتار بچگانه از هر دو طرف و یک سلسله جبال مرتفع از سوء برداشتهاست. همه چیز محکوم به تمام شدنه.
از ولایت خودتون برام دعا کن که گویا خدا اونطرفا بیشتر آفتابی میشه!
حالا با گذشت این همه مدت و فراز و نشیبهای زیاد، میتونم به سرو بگم که منم بالاخره تونستم وارد کاری بشم که اولش از اون میترسیدم و احتمال بالای شکست میدادم، با قدرت هم وارد شدم و تلاش کردم با چنگ و دندون هم نگهش ندارم و حتی خیلی از جاها غرورم رو زیر پاهام له کردم. اما نشد، به هر دلیلی که داشت نشد و حالا هم جز یک پیکر نیمه جون در حال احتضار که دکترها ازش قطع امید کردن از اون چیزی باقی نمونده. اعتراف میکنم که به سنت همیشگیم، بین راه گاهی از نشدنش هم مضطرب شدم و ساده لوحانه این اضطرابم رو با کسی که قرار بود همه چیز من رو بدونه مطرح کردم بدون اینکه به قول "اون" ظاهر این حس بد رو آرایش کنم که توی ذوق نزنه. زیاد اصرار نکن که اون جریان رو توی پیروزی یا شکستهام طبقه بندی کنم، که هنوز دلیل منطقی برای نشدنش پیدا نکردم، اما این رو بدون که فهمیدن شرایط، سطح یک رابطه، دلیل تمام شدن اون و حتی اینکه آیا طرفت تکلیفش با خودش مشخص شده یا نه بزرگترین نعمت توی پیش رفتن یک رابطهس که من ازش محروم بودم. بدون که بزرگترین عذاب، روشن و خاموش شدن مکرر چراغ رابطهس که کل وجودت رو میسوزونه. بدون این که فقط احساس کنی چراغ دوباره روشن شده نابودت میکنه و بدترین حس تعلیق ممکن رو برات به جا میگذاره. حالا خیلی راحت میتونم تمام این محرومیتها و حتی گرفتن حس متقابل از طرفم برای احتمال شروع مجدد رو بگذارم به حساب بلاهت و بیتجربگی خودم و یک روزی مثل اون قسمت از پلنگ صورتی یک چکش بردارم و اون چراغ خیالی رو خورد کنم و از ته دل بهش بخندم. آره، من به حرف تو اعتقاد کامل دارم که از همه چیز میشه عبور کرد، حتی اگر در بدترین حالت به آدم حس شکست بده. حتی اگر بدونی بعد از اون دیگه خبری نیست. حتی اگر درک کرده باشی که این عبور ناشی از یک سری رفتار بچگانه از هر دو طرف و یک سلسله جبال مرتفع از سوء برداشتهاست. همه چیز محکوم به تمام شدنه.
از ولایت خودتون برام دعا کن که گویا خدا اونطرفا بیشتر آفتابی میشه!
هیچ نظری موجود نیست:
نظرات جدید مجاز نیستند.