یکی دو سال اول دوران لیسانس، به خاطر تحولی که توی سبک زندگیم به وجود اومده بود، زیاد اهل برو بیا نبودم. اگه بخوام دقیقتر بگم این روند از آخر ترم اول شروع به تعدیل شدن کرد. مجید و امیر و حسین و کامبیز شدن رفیقای راه برگشت تا خونه و همینها یه اکیپ رو تشکیل دادن که میشد هرزگاهی باهاشون بیرون رفت و تفریحاتی داشت. سالهای آخر وضع خیلی بهتر شد. تعداد برو بچهها بیشتر شد و کسایی که اولا خودشون رو می گرفتن و افت کلاس بود براشون که با ما بیان بیرون هم به جمع اضافه شدن. روز گودبای پارتی حسین و رضا، تعداد شده بود حدود 15 نفر. یه جمع خوب که میشد روی تک تکشون حساب کرد و مطمئن بود اگه مشکلی پیش بیاد کنارت هستن و هر کمکی ازشون بر بیاد انجام میدن.
دورة لیسانس و بیرون رفتنهای تک جنسیتی که تموم شد، وضعیت هم عوض شد. بچهها یکی یکی رفتن اونور آب و به جای اون روابط با جنس مخالف راحتتر شد. حالا یه جمع خوب توی دانشگاه تهران داشتیم، یه اکیپ بازمانده از پلی تکنیک، و یه سری بچه با معرفت خوابگاهی که تنها بودن رو تقریبا از بین میبرد. تازه به این جمع دوستای گذری و وبلاگی و همکارا رو هم میشد گاهی اضافه کرد.
با تموم شدن دوره فوق لیسانس و دیپورت شدن به اصفهان، تقریبا تمام روابط از بین رفت. قبل از رفتن به خدمت مقدس به هر بهونهای بود خودم رو میگذاشتم تهران و دیدارها رو تازه میکردم. هنوز خیلی از دوستان ترک وطن نکرده بودن و زنده شدن خاطرات بهونة خوبی بود برای مسافرتهای گاه و بی گاه به شهری که همه خاطراتم اونجاس.
سربازی شروع شد. اسفند 88. حدود سه ماه هم بیشتر طول نکشید. اما توی این سه ماه اتفاقات زیادی افتاد. خیلی از دوستان دیگه قابل دسترسی نبودن و احتیاج به پاسپورت و پول بود تا بشه دیدشون. پذیرش دکترا که تقریبا قطعی بود منهدم شد و من موندم توی شهری که توش به دنیا اومده بودم اما کسی رو نمیشناختم. با یک آینده ای که کاملا برام مبهم بود.
همه چیز از یه سرچ فیسبوکی توی روزهایی شروع شد که رخوت همه وجودم رو گرفته بود. خرداد 89:
"شما از کدوم طایفه ای؟"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر