خانم ف به زیبایی توی وبلاگش نوشته:
"...باید زمان بگذرد تا اینقدر درست شده باشی که تاریخ حماقتهایت وقتی جلوی چشمت آمد، از ته دل بخندی. گفته بود هروقت حس کردی دیگر چیزی نمانده که اشکات را سرازیر کند، که اینقدر شجاع شدهای که وقتی بحثاش پیش بیاید موضوع را عوض نکنی و رنگت نپرد، آنجا دقیقا همان موقع، تمام شده و به زندگی برگشتهای ..."
خانم ف البته به زمان دقیق مورد نیاز برای این مسئله اشارة خاصی نکرده، اما به نظر میاد روز تولد میتونه شروع خوبی برای تلاش در این وادی باشه. روز تولدی که خیلی با سالهای قبل تفاوت داره و انگیزهای برای خوشحال بودن توی اون احساس نمیکنم.
شاید تولد پایان 29 سالگی و وارد شدن به دنیای سی سالگی رو بشه یه نقطة عطف توی زندگی خودم در نظر بگیرم. نقطة عطفی که قبل و بعدش قراره تفاوتهای زیادی با هم داشته باشه. قبل از اون بیشتر به فکر دیگران بودم و بعدش بیشتر به فکر خودم. قبلش سعی داشتم چهرة موجهی از خودم نشون بدم و بعدش خوب زندگی کردن برام مهمتر خواهد بود. قبلش برای خوش گذروندن خیلی سختگیر بودم و بعدش از یک پیادهروی توی یک ظهر تابستونی هم ارضا خواهم شد. و مهمتر از همه، قبل از این تولد دل بستن رو تجربه کردم و بعدش دیگه این اتفاق نخواهد افتاد.
اگر بخوام سند چشم انداز مناسبی برای سال پیش رو تدوین کنم بدون شک تفریح توی اون نقش اساسی خواهد داشت. پس پیش به سوی سی سالگی، با تمام خوبی و بدیهایی که از این مقطع از زندگی گفته می شه.
پ.ن: لعنت به تبریک تولد از طرف اون کسی که نباید بیاد. لعنت به حال بد توی روز تولد. لعنت به حافظه که خیلی چیزا رو از یاد نمیبره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر