۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

تاریخ نگار (بخش چهارم)

... البته در راستای عاقلانه بودن تمام کارهام (و یا لااقل عاقلانه نما بودن) اصلاً اینطور نبود که تصمیماتم لحظه‌ای باشه. چند شب قبل در ادامه صحبت‌های دوستانه‌ای که با هم داشتیم، از حال بدش گفت و شروع کرد به درد و دل کردن و بعد از اینکه تنها کاری که از دستم بر اومد گوش کردن بود، کلی تشکر کرد و از مهربون بودنم گفت و اینکه ظاهرم نشون نمی‌ده. حرفای قشنگی بود. شاید هر کس می‌شنید در مورد خودش کلی خر کیف می‌شد. مخصوصا از کسی که به هر حال احساسی بهش داشته. اما برای من ویران کننده بود. نمی‌دونم چرا، اما از داخل فرو ریختم. می‌تونه دلیلش همون نرسیدن به دلیل "نه" گفتن یکی دو ماه قبلش باشه. جمعة همون هفته تصمیمم رو گرفتم. صورت مسئله باید پاک می‌شد تا بلکه حال من به حالت عادی برگرده و پاک شدن صورت مسئله یعنی قطع تمام ارتباط های هرچند کم با طرف!
به هر حال انجام شد، با هر سختی و مشکلی که داشت به انجام رسید و نکتة جالب انتظار عجیبی بود که من داشتم و این بود که اون خودش نبودن من رو متوجه بشه و سراغم رو بگیره. یکی دو هفته که گذشت فهمیدم خیلی آدم ساده‌ای هستم و انتظارات عجیب و غریبی از بقیه دارم. سطح دوستی ما در اون حد نبود که غیب شدن من توی چشم بزنه و در نتیجه به ساده لوح بودن خودم هم خندیدم و هم تاسف خوردم.
یک ماه گذشت، در واقع چون چاره‌ای نداشت گذشت، وگرنه زمان توی تک تک لحظاتش متوقف بود. یک شب که مثل عادت همیشگی گوشة اتاق دراز کشیده بودم و وبگردی می کردم، یک پنجرة اوو یهو باز شد:
Instant message from Bahar
رنگ زرد قشنگ اون پنجره با حس نا خوشایندی که بهش توی این مدت پیدا کرده بودم خنثی شد. دوباره دلم ریخت. اصلاً ایده‌ای نداشتم چی باید بگم و درست هم یادم نیست چی گفتم. فقط می‌دونم که وقتی قضیه رو فهمید تعجب کرد، خیلی هم تعجب کرد یا حداقل اینطور نشون داد. گفت باید بیشتر فکر کنه و من گفتم این کار من برای برگشت نبوده که اگه اینطور می‌بود روش بهتری رو انتخاب می‌کردم، نه اینکه مثل بچه‌های 5 ساله قهر کنم. و اون باز جواب داد که باید فکر کنه و اینبار دقیق‌تر.
اتفاقات بعدی خیلی توی ذهنم با جزئیات باقی نمونده. یکی دو بار بیرون رفتن دو نفره، صحبت از دغدغه‌هایی که من داشتم و پیش فرض من بود برای عدم موفقیت این رابطه، و حرف‌های اون که دغدغه‌های من مشکل ساز نخواهد بود. زندگی در مجموع قشنگ‌تر شده بود. با تمام فراز و نشیب‌هایی که داشتیم و دلخوری‌هایی که وسط راه پیش میومد سر اختلاف نظرات جزئی، اما می‌تونستم آینده‌ای رو توی اون رابطه ببینم. شبی که اولین بار بهم گفت دوستم داره رو بعید می دونم بتونم به همین راحتی‌ها از یاد ببرم. ارتفاعم از سطح زمین به حدی بود که بشه خودم رو از همه دنیا خوشبخت‌تر بدونم.
حالا دیگه همه خبردار شده بودن. با اینکه خانواده‌اش جریان رو می‌دونستن و اون مشکلی با بیرون اومدن نداشت، اما اولین جرقه‌های مشکل من همونجا زده شد. بیرون رفتن دو نفری اولویت اون نبود. برنامه‌ای نباید به هم می‌خورد تا اون بتونه وقتش رو با من صرف کنه. و همونجا بود که این مسئله روی اعصاب من رژه می‌رفت. حس‌های عجیب غریب بازیچه شدن، یا آویزون بودن، یا کسی که قراره مدتی توی حاشیه باشه و بعد ممکنه نباشه، احساس‌هایی نبود که بشه راحت تحمل کرد. اما با حرفای اون و کار کردن روی خودم سعی می‌کردم اونها رو ندید بگیرم.
اوضاع همونجور می‌گذشت تا اینکه یک روز قرار گذاشتیم برای صحبت‌های جدی‌تر، و البته لازم به ذکر نیست که چقدر تلاش کردم تا همچین قراری رو بتونم تنظیم کنم! همون قرار شد نقطة عطف یه رابطه‌ای که هنوز عمر چندانی ازش نمی‌گذشت...

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats