... "علی؟ این تویی؟ این همه با دوستات رفتی بیرون، دختر و پسر بودنشون مهم نبود برات، تو سر و مغز هم میزدین، حالا دلت لرزیده؟ بشین بچه سر جات. تو رو چه به لرزیدن دل، اونم همینطوری یهویی، بی دلیل، بعد این همه مدت". نداهای درونی داشتن به نحو احسن به وظیفة خودشون عمل میکردن، اما دل این حرفا سرش نمیشه. خوبی کار البته این بود که بنده در تمام امور زندگی عقل رو سر لوحة کارها قرار میدادم و در واقع احساسات معمولاً زیر پوتینهای عقل له میشدن. همین مسئله باعث شد که یک ماهی با خودم کلنجار برم و حرکت خاصی انجام ندم. "من؟ بهار؟ چه ربطی داره اصن؟ یه نگاه بکن ببین تفاوتها رو. تو؟ تو که توی هیچ راهی قدم نمیگذاشتی مگر اینکه احتمال موفقیتش بالا باشه، حالا این چه راهیه میخوای بری توش؟"
یک ماه گذشت. سختتر از اونی که فکر میکردم. با چندتا از دوستای نزدیک از جمله خودش! مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که باید بهش بگم، چارهای هم نیست. یا میشه یا نمیشه، در هر حالت از این سردرگمی بهتره. یک ایمیل، اوج هنر بنده بود در بیان احساساتی که تاحالا نسبت به کسی نداشتم. حالا که برمیگردم و نگاه میکنم، میبینم که همون ایمیل هم کاملاً عاقلانه نوشته شده و احساسات رو با ذره بین هم به سختی میشه دید.
مثل دفعات بعدی، جواب اون رو هنوز هم دلیلش رو نفهمیدم. کلی سوال خصوصی که من حتی به بابام هم جوابش رو نمیدم، چند روز فکر کردن (و شاید نکردن) و این جواب که "فعلاً در موقعیتش نیستم". یه جورایی ورژن آپدیت شدة همون جملة کلیشهای که میخوام درسم رو ادامه بدم! بعد از اون روابط به حالت قبلی برگشت. همون دوستی کم و زیاد، همون حرفای همیشگی و البته یک سوال در ذهن که چرا؟
حدود دو ماه از اون روز گذشت. یک روز جمعه، از همون عصرای جمعة دلگیر. و توی همون روز، یک تصمیم سرنوشت ساز دیگه گرفته شد (دقت شود به سطح تصمیمات سرنوشت ساز زندگی ما!!!)...
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر