۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

روزمرگی

حبیب رضایی توی صفحة فیسبوکش نوشته:

"همیشه برای "خواستن" نیاز هست....و برای "رد کردن"، مصلحت.
همیشه برای "داشتن" فضا هست.....وبرای "نداشتن" تقصیر.
این که سوار بر کدام کوپه این قطار شوی،
به پای ماندن و دست خواستن و عشق ِ داشتنت،
برمی گردد.....
اگر داری که بسمه الله. اگر نه، جهان پراست از"بهانه" و "مصلحت"و""تقصیر" بی صاحب."

حالا شده حکایت من و زندگی من. روزمرگی که جزء جدا نشدنی از زندگیم شده و برای فرار از اون به هر چیزی متوسل می‌شم. اما مشکل اصلی اونجاست که بعضی از این کارها برای انجام دادنش نیاز به همت و ارادة قوی‌ای داره و برای انجام ندادنش کلی بهونه‌ها و توجیه‌ها و مصلحت اندیشی‌های گشاد پسندانه!
نمی‌دونم این وضعیت تا کجا ادامه خواهد داشت و آیا ربطی به شناسنامه داره یا نه، اما مطمئنم یک روزی، یک جایی، توی یک شرایط خاص بسم الله رو خواهم گفت و به تمام این بی ارادگی‌ها پشت پا خواهم زد.

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

سنگ، کاغذ، قیچی

البته قصد تعریف از خودم رو ندارم، اما همیشه سیستمم این بوده که هر کاری از دستم بر میومده برای بقیه انجام دادم و چشم داشتی هم نداشتم. این مسئله به حدی بود که سال 86 توی خوابگاه در رشته‌های مختلف رأی گیری برگزار و این حقیر در قسمت "مرام انفرادی" با اکثریت مطلق آرا (حتی بیشتر از 63%) به عنوان با مرام‌ترین انتخاب شدم.
غرض از این مقدمة خود بزرگ بینانه و متوهمانه و خودشیفتانه! اینکه طی یک هفته‌ای که در پایتخت حضور داشتم، با موجودی آشنا شدم (بیشتر آشنا شدم) که جای سالمی روی پیکرة مرام و معرفت نگذاشته بود و باعث شد حتی من با عظمت یاد شده هم جلوش کم بیارم. هرچند اعتقادم همیشه این بوده که هنوز هم آدم‌هایی پیدا می‌شن که بدون چشم داشت کار انجام می‌دن یا اینکه معرفت هنوز هم یافت می‌شه، اما بعید می‌دونم که این سطح از معرفت دیگه وجود خارجی داشته باشه.
از همین تریبون! خواستم بگم که خیلی مخلصیم خاله سوسکه، مراقب خودت باش که نجات از انقراض این جور آدمای با معرفت دست تو و امثال کمیاب توست!

عنوان: وبلاگش!

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

30

خانم ف به زیبایی توی وبلاگش نوشته:
"...باید زمان بگذرد تا اینقدر درست شده‌ باشی که تاریخ حماقت‌هایت وقتی جلوی چشمت آمد، از ته دل بخندی. گفته بود هروقت حس کردی دیگر چیزی نمانده که اشک‌ات را سرازیر کند، که اینقدر شجاع شده‌ای که وقتی بحث‌اش پیش بیاید موضوع را عوض نکنی و رنگت نپرد، آنجا دقیقا همان‌ موقع، تمام شده و به زندگی برگشته‌ای ..."
خانم ف البته به زمان دقیق مورد نیاز برای این مسئله اشارة خاصی نکرده، اما به نظر میاد روز تولد می‌تونه شروع خوبی برای تلاش در این وادی باشه. روز تولدی که خیلی با سال‌های قبل تفاوت داره و انگیزه‌ای برای خوشحال بودن توی اون احساس نمی‌کنم.
شاید تولد پایان 29 سالگی و وارد شدن به دنیای سی سالگی رو بشه یه نقطة عطف توی زندگی خودم در نظر بگیرم. نقطة  عطفی که قبل و بعدش قراره تفاوت‌های زیادی با هم داشته باشه. قبل از اون بیشتر به فکر دیگران بودم و بعدش بیشتر به فکر خودم. قبلش سعی داشتم چهرة موجهی از خودم نشون بدم و بعدش خوب زندگی کردن برام مهم‌تر خواهد بود. قبلش برای خوش گذروندن خیلی سخت‌گیر بودم و بعدش از یک پیاده‌روی توی یک ظهر تابستونی هم ارضا خواهم شد. و مهم‌تر از همه، قبل از این تولد دل بستن رو تجربه کردم و بعدش دیگه این اتفاق نخواهد افتاد.
اگر بخوام سند چشم انداز مناسبی برای سال پیش رو تدوین کنم بدون شک تفریح توی اون نقش اساسی خواهد داشت. پس پیش به سوی سی سالگی، با تمام خوبی و بدی‌هایی که از این مقطع از زندگی گفته می شه. 

پ.ن: لعنت به تبریک تولد از طرف اون کسی که نباید بیاد. لعنت به حال بد توی روز تولد. لعنت به حافظه که خیلی چیزا رو از یاد نمی‌بره!
 
 


۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

تاریخ نگار (بخش ششم - پایانی)

... از همون زمانی که پیشنهاد رفتن به مشاور مطرح شد، رابطة دو طرفه هم رو به سردی رفت. هرزگاهی با یه اس ام اس یا تلفن سعی داشتم قضاوتم رو زیر سوال ببرم، اما هر کدوم از اون‌ها نوید پایان زود هنگام رابطه رو می‌داد. به هر حال بعد از جلسة اول، نوبت به آزمون شخصیت رسید. آزمون استاندارد بین المللی شامل 240 سوال پنج گزینه‌ای در مورد نحوة برخورد آدم به اتفاقات پیش اومده در زندگی که نمرة منفی هم نداشت! جالب این بود که بعضی از سوال‌ها در جاهای مختلف به همون شکل و یا با فرم جدید تکرار شده بود تا امکان پاسخ دادن اشتباه به حداقل برسه. یک هفته بعد، مشاور از همون پشت میزش داشت نتایج رو برای ما آنالیز می‌کرد: "نظم درونی تو بیشتره، هر دو در مقابل تجربة جدید موضع می‌گیرین، استرس تو کمتره، برون گرایی تو متوسطه اما بهار برون گراست". و در ادامه "اختلاف خاصی دیده نمی‌شه که مشکل ساز باشه".
نتایجی که در مورد من گفت به طرز جالبی منطبق بر شخصیت خودم بود و همین باعث شد به کلیت تست هم خوشبین باشم. همونجا، "موضع گیری در برابر تجربة جدید" رو "عدم گذشت در برابر اختلاف نظر" تعبیر کردم که خودم هم در طول مدت رابطه به اون نتیجه رسیده بودم. بهار نظرات مخالف رو سخت قبول می‌کرد و دوست داشت همه چیز همون باشه که خودش می‌گه. از دکتر نحوة افزایش گذشت درون خود و طرف مقابل رو پرسیدم و اون گفت کاملاً اکتسابیه و بستگی به خود فرد داره.
بعد از تموم شدن جلسه، اولین سوال بهار جالب بود: "چقدر فکر می‌کنی نتایج درسته؟" و جواب من هم که مشخص بود: "لااقل در مورد خودم می‌دونم درست بود". "اما استرس تو زیاده، نمی‌تونی روی اعصابت کنترل داشته باشی" بهار این رو گفت و تعجب من رو بر انگیخت!. "تو فلان روز اصلاً حرف نزدی، پات رو خیلی تکون می‌دادی، کاملاً عصبی بودی". برام جالب بود که یه سری از خصوصیات من که از نظر خیلی از آدما می‌تونه مثبت باشه، از طرف بهار تعبیر به عصبی بودن شده بود. "آره، من خیلی از جاها بیشتر گوش می‌کنم، تکون دادن پاهام هم شاید عامل عصبی داشته باشه، اما نشونة عصبی بودن نیس، یه جورایی شاید یه حرکت برای آروم شدن ضعفی که همیشه از بچگیم توی پاهام احساس می‌کردم و با حرکت آرامش می‌گرفت". دیگه کاملاً خسته شده بودم از توجیه شخصیت خودم و اینکه اثبات کنم اون چیزی که توی این مدت کوتاه و مصداقی اون از من درک کرده درست نیست.
دو روز بعد، پنجشنبه 6 مهر، ساعت 8 شب بهار از لازمة وجود دروغ سنج توی انجام تست حرف زد و ضربه آخر رو با موفقیت به رابطه‌ای که لااقل برای من با پیش فرض صداقت پیش رفته بود زد. صحبت‌های بعدی بیشتر حالت کلیشه‌ای داشت که تا آخر مثل دو تا دوست می‌مونیم و آرزوی زندگی خوب برای هم کردیم و داستان سینوسی و 8 ماهة من و بهار به نقطة صفر رسید.
هشت ماه پر فراز و نشیب، پر از احساسات متناقض، سوء تفاهم، محبت، دلخوری، دوستی و حتی عشق در حالی تموم شد که بزرگترین تجربه رو برای من داشت. تجربة اینکه، کنترل رابطه باید در اختیار خود آدم باشه، روند همونطوری باید باشه که خود آدم فکر می‌کنه، غرور آدم جایی نباید خرد بشه، در صورتی که طرف مقابل اصرار بر قضاوت اشتباه داشت، اصرار بر ترمیم افکار اون نکرد، وارد رابطه‌ای نشد که جریان احساسات از یک طرف سنگینی می‌کنه و اینکه اگر کسی انقدر غُد (؟) بود که حتی نتایج یک تست (به ظاهر) استاندارد رو برای پافشاری روی حرف خودش زیر سوال برد، ممکنه تمام حرف های قبل و بعدش رو در مواقع حساس زیر سوال ببره.

... و البته اینکه علی یک طرفه به قاضی رفته بود ...

تموم شد!
 

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

تاریخ نگار (بخش پنجم)

... رستوران زاگرس روی دامنة کوه صفه جنوب شهر اصفهان قرار داره. در حالت عادی با دیدن کل شهر در یک قاب، یک تصویر رویایی رو میشه از اون بالا دید، حالا فرض بفرمائید که با کسی که دوستش دارین تشریف ببرین اونجا. برآیند اون شب، یک شب خاطره ساز بود. حرف‌ها با دلخوری اون از حس‌های غیر عادی من شروع شد و اینکه انتظار نداره من به عنوان یک مرد از این اخلاق‌ها داشته باشم. یادم نمیاد اون موقع بهش چی گفتم، اما حالا که بیشتر به اطراف نگاه می‌کنم می‌بینم وابستگی عاطفی یکی از ویژگی‌های جدا نشدنیه اکثریت مردهاس و کسی هم نمی‌تونه اون رو کتمان کنه. اگه این نبود که خیلی از ترانه‌ها و فیلم‌ها اصلاً ساخته نمی‌شد. بعد از اینکه حرف در مورد دلخوری‌ها تموم شد، دنیا هم بهم خندید. نمی‌دونم اوج سرخوشی من توی ظاهرم تاثیری داشت یا نه، اما اگر می‌داشت شاید اطرافیان به عقلم شک می‌کردن. اصلا دلم نمی‌خواست اون شب تموم بشه، اما چه فایده که لحظات سرخوشی آدم عمرشون خیلی کوتاهه و سریع دوست دارن که به آخر برسن. اون چهارشنبة رویایی تموم شد و آرامشی که به من داد رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم.
تا اینکه بازهم جمعه اومد. گویا قراره تقدیر من فقط توی روزهای جمعه رقم بخوره. زنگ زد و با صدای سردی گفت که بهتره اینجور رابطه‌ها ادامه پیدا نکنه، بهتره عاقلانه‌تر بریم جلو و روی اختلافات بیشتر تمرکز کنیم. مثل همیشه هنوز متوجه نشدم چرا اختلافات حتماً باید در یک محیط خشک و بی‌روح بررسی بشه، اما بازهم مثل همیشه قبول کردم که هر کاری اون می گه انجام بدیم. "بریم پیش مشاور، شخصیتامون خیلی فرق داره!". بگذریم که من کما فی السابق حرف آخر رو زدم و "چشم" گفتم! اما اون حس درونی حالا دیگه خیلی شدید شده بود: "بهار هنوز تکلیفش با خودش روشن نیس، نمی‌دونه از یه رابطه چی می‌خواد و به خاطر همینه که این روند انقدر سینوسی داره دنبال می‌شه". بازهم تصمیم گرفتم به پیشگویی‌های درونی گوش ندم و علیرغم اینکه هنوز خیلی حرف برای زدن مونده بود تا بشه به شناخت نسبتاً کاملی رسید، رفتیم پیش مشاور.
مشاور چندتا سوال کرد و مقداری هم بالای منبر رفت و در آخر گفت که باید یک تست شخصیت بدین تا بررسی دقیق‌تری انجام بشه. به دلیل اینکه تأکیدهای لحظه به لحظة بهار بر وجود اختلافات بنیادی، این مسئله رو در خود من هم نهادینه کرده بود و به وجود تضادهای شخصیتی ایمان پیدا کرده بودم، نتیجه تست به شدت برای خودم تعجب آور بود ...

ادامه دارد ...


۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

تاریخ نگار (بخش چهارم)

... البته در راستای عاقلانه بودن تمام کارهام (و یا لااقل عاقلانه نما بودن) اصلاً اینطور نبود که تصمیماتم لحظه‌ای باشه. چند شب قبل در ادامه صحبت‌های دوستانه‌ای که با هم داشتیم، از حال بدش گفت و شروع کرد به درد و دل کردن و بعد از اینکه تنها کاری که از دستم بر اومد گوش کردن بود، کلی تشکر کرد و از مهربون بودنم گفت و اینکه ظاهرم نشون نمی‌ده. حرفای قشنگی بود. شاید هر کس می‌شنید در مورد خودش کلی خر کیف می‌شد. مخصوصا از کسی که به هر حال احساسی بهش داشته. اما برای من ویران کننده بود. نمی‌دونم چرا، اما از داخل فرو ریختم. می‌تونه دلیلش همون نرسیدن به دلیل "نه" گفتن یکی دو ماه قبلش باشه. جمعة همون هفته تصمیمم رو گرفتم. صورت مسئله باید پاک می‌شد تا بلکه حال من به حالت عادی برگرده و پاک شدن صورت مسئله یعنی قطع تمام ارتباط های هرچند کم با طرف!
به هر حال انجام شد، با هر سختی و مشکلی که داشت به انجام رسید و نکتة جالب انتظار عجیبی بود که من داشتم و این بود که اون خودش نبودن من رو متوجه بشه و سراغم رو بگیره. یکی دو هفته که گذشت فهمیدم خیلی آدم ساده‌ای هستم و انتظارات عجیب و غریبی از بقیه دارم. سطح دوستی ما در اون حد نبود که غیب شدن من توی چشم بزنه و در نتیجه به ساده لوح بودن خودم هم خندیدم و هم تاسف خوردم.
یک ماه گذشت، در واقع چون چاره‌ای نداشت گذشت، وگرنه زمان توی تک تک لحظاتش متوقف بود. یک شب که مثل عادت همیشگی گوشة اتاق دراز کشیده بودم و وبگردی می کردم، یک پنجرة اوو یهو باز شد:
Instant message from Bahar
رنگ زرد قشنگ اون پنجره با حس نا خوشایندی که بهش توی این مدت پیدا کرده بودم خنثی شد. دوباره دلم ریخت. اصلاً ایده‌ای نداشتم چی باید بگم و درست هم یادم نیست چی گفتم. فقط می‌دونم که وقتی قضیه رو فهمید تعجب کرد، خیلی هم تعجب کرد یا حداقل اینطور نشون داد. گفت باید بیشتر فکر کنه و من گفتم این کار من برای برگشت نبوده که اگه اینطور می‌بود روش بهتری رو انتخاب می‌کردم، نه اینکه مثل بچه‌های 5 ساله قهر کنم. و اون باز جواب داد که باید فکر کنه و اینبار دقیق‌تر.
اتفاقات بعدی خیلی توی ذهنم با جزئیات باقی نمونده. یکی دو بار بیرون رفتن دو نفره، صحبت از دغدغه‌هایی که من داشتم و پیش فرض من بود برای عدم موفقیت این رابطه، و حرف‌های اون که دغدغه‌های من مشکل ساز نخواهد بود. زندگی در مجموع قشنگ‌تر شده بود. با تمام فراز و نشیب‌هایی که داشتیم و دلخوری‌هایی که وسط راه پیش میومد سر اختلاف نظرات جزئی، اما می‌تونستم آینده‌ای رو توی اون رابطه ببینم. شبی که اولین بار بهم گفت دوستم داره رو بعید می دونم بتونم به همین راحتی‌ها از یاد ببرم. ارتفاعم از سطح زمین به حدی بود که بشه خودم رو از همه دنیا خوشبخت‌تر بدونم.
حالا دیگه همه خبردار شده بودن. با اینکه خانواده‌اش جریان رو می‌دونستن و اون مشکلی با بیرون اومدن نداشت، اما اولین جرقه‌های مشکل من همونجا زده شد. بیرون رفتن دو نفری اولویت اون نبود. برنامه‌ای نباید به هم می‌خورد تا اون بتونه وقتش رو با من صرف کنه. و همونجا بود که این مسئله روی اعصاب من رژه می‌رفت. حس‌های عجیب غریب بازیچه شدن، یا آویزون بودن، یا کسی که قراره مدتی توی حاشیه باشه و بعد ممکنه نباشه، احساس‌هایی نبود که بشه راحت تحمل کرد. اما با حرفای اون و کار کردن روی خودم سعی می‌کردم اونها رو ندید بگیرم.
اوضاع همونجور می‌گذشت تا اینکه یک روز قرار گذاشتیم برای صحبت‌های جدی‌تر، و البته لازم به ذکر نیست که چقدر تلاش کردم تا همچین قراری رو بتونم تنظیم کنم! همون قرار شد نقطة عطف یه رابطه‌ای که هنوز عمر چندانی ازش نمی‌گذشت...

ادامه دارد...

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

تاریخ نگار (بخش سوم)

... "علی؟ این تویی؟ این همه با دوستات رفتی بیرون، دختر و پسر بودنشون مهم نبود برات، تو سر و مغز هم می‌زدین، حالا دلت لرزیده؟ بشین بچه سر جات. تو رو چه به لرزیدن دل، اونم همینطوری یهویی، بی دلیل، بعد این همه مدت". نداهای درونی داشتن به نحو احسن به وظیفة خودشون عمل می‌کردن، اما دل این حرفا سرش نمی‌شه. خوبی کار البته این بود که بنده در تمام امور زندگی عقل رو سر لوحة کارها قرار می‌دادم و در واقع احساسات معمولاً زیر پوتین‌های عقل له می‌شدن. همین مسئله باعث شد که یک ماهی با خودم کلنجار برم و حرکت خاصی انجام ندم. "من؟ بهار؟ چه ربطی داره اصن؟ یه نگاه بکن ببین تفاوت‌ها رو. تو؟ تو که توی هیچ راهی قدم نمی‌گذاشتی مگر اینکه احتمال موفقیتش بالا باشه، حالا این چه راهیه می‌خوای بری توش؟"
یک ماه گذشت. سخت‌تر از اونی که فکر می‌کردم. با چندتا از دوستای نزدیک از جمله خودش! مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که باید بهش بگم، چاره‌ای هم نیست. یا میشه یا نمی‌شه، در هر حالت از این سردرگمی بهتره. یک ایمیل، اوج هنر بنده بود در بیان احساساتی که تاحالا نسبت به کسی نداشتم. حالا که برمی‌گردم و نگاه می‌کنم، می‌بینم که همون ایمیل هم کاملاً عاقلانه نوشته شده و احساسات رو با ذره بین هم به سختی می‌شه دید.
مثل دفعات بعدی، جواب اون رو هنوز هم دلیلش رو نفهمیدم. کلی سوال خصوصی که من حتی به بابام هم جوابش رو نمی‌دم، چند روز فکر کردن (و شاید نکردن) و این جواب که "فعلاً در موقعیتش نیستم". یه جورایی ورژن آپدیت شدة همون جملة کلیشه‌ای که می‌خوام درسم رو ادامه بدم! بعد از اون روابط به حالت قبلی برگشت. همون دوستی کم و زیاد، همون حرفای همیشگی و البته یک سوال در ذهن که چرا؟
حدود دو ماه از اون روز گذشت. یک روز جمعه، از همون عصرای جمعة دلگیر. و توی همون روز، یک تصمیم سرنوشت ساز دیگه گرفته شد (دقت شود به سطح تصمیمات سرنوشت ساز زندگی ما!!!)...

ادامه دارد...


 

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

تاریخ نگار (بخش دوم)


... کار خاصی نبود، فامیل پیچیده و کمیابم رو توی سرچ باکس فیسبوک تایپ کردم و دکمه جستجو رو فشار دادم. اولین چیزی که دیدم این بود که اونقدرا هم که فکر می‌کردم طایفه کم جمعیتی نیسیم، اما تقریبا هیچ کدوم از نتایج جستجو رو نمی‌شناختم. بعد از تایپ عبارت "شما از کدوم طایفه‌ای؟" و ارسال برای سه چهارتا از "نتایج" انتظار اتفاق عجیب غریبی رو نداشتم. فوقش یه سلام علیک ساده و رسیدن به این نتیجه که مثلاً عموی پدر بزرگ من دو تا زن داشته و هووها با هم نساختن و دست روزگار دو تا فامیل رو از هم دور کرده، یا به هر حال یه چیزی تو همین مایه‌ها. تقریبا در تمام موارد هم همین سبک گفتگو رد و بدل شد، اما در مورد "بهار" همه چیز از همون اول با حالت عادی فرق داشت.
یه سلام علیک گرم و رسیدن به اشتراکات فامیلی و بعدش شروع یه دوستی مجازی. از همون دوستی‌ها که توی شهر خودم اصلاً نداشتم و آخرین بار توی دوران دانشجویی تجربه شده بود. پیشنهاد بهار جالب بود، بچه‌های هم فامیل رو که اصلاً هم رو نمی ‌‌شناسن دور هم جمع کنیم و ببینیم چه خبره؟ کی چیکار میکنه؟ چرا فامیل انقدر از هم دور افتاده و ازین مسائل. اول با احتیاط به این پیشنهاد نزدیک شدم. جو اصفهان مثل تهران نبود که بشه از اینجور اکیپ‌های دوستانه داشت و مشکلی مخصوصاً برای دخترا توی در و همسایه پیش نیاد! اما خب هم فامیل بودن گروه خیلی از مشکلات رو حل می کرد.
مرداد 89، هنوز کار خوبی پیدا نکرده بودم، اما اولین گردهمایی با حضور 6 نفر برگزار شد. نسبت‌های فامیلی به قدری دور بود که حتی خوندنش از روی کاغذ هم به تخصص خاصی نیاز داشت. سری دوم هم با همون 6 نفر حدود یک ماه بعدش تشکیل شد و دور سوم جمع به 24 نفر افزایش پیدا کرد. حالا می شد روی این اکیپ یه اسم رسمی گذاشت و برند بین المللی براش ثبت کرد! تعداد نفرات البته همیشه اونقدر زیاد نموند. در واقع بعضیا ارتباطی با گروه برقرار نکردن و خودشون رو کنار کشیدن، اما اون هستة اولیه باقی موند (شاید هنوز هم باشه!)
روزگار گذشت و گذشت، تا زمستون 90 اومد، توی این مدت حدود 10 بار بیرون رفته بودیم و نمی‌گم در حد ایده آل، اما به هر حال دوستی خوبی شکل گرفته بود. تا اینکه یکی از شب‌ها، که دم خونه یکی از بچه ها جمع و آماده حرکت می‌شدیم، اتفاقی افتاد که شاید هیچوقت نباید میفتاد ...

ادامه دارد ...



۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

تاریخ نگار (بخش اول)

یکی دو سال اول دوران لیسانس، به خاطر تحولی که توی سبک زندگیم به وجود اومده بود، زیاد اهل برو بیا نبودم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم این روند از آخر ترم اول شروع به تعدیل شدن کرد. مجید و امیر و حسین و کامبیز شدن رفیقای راه برگشت تا خونه و همین‌ها یه اکیپ رو تشکیل دادن که می‌شد هرزگاهی باهاشون بیرون رفت و تفریحاتی داشت. سال‌های آخر وضع خیلی بهتر شد. تعداد برو بچه‌ها بیشتر شد و کسایی که اولا خودشون رو می گرفتن و افت کلاس بود براشون که با ما بیان بیرون هم به جمع اضافه شدن. روز گودبای پارتی حسین و رضا، تعداد شده بود حدود 15 نفر. یه جمع خوب که می‌شد روی تک تکشون حساب کرد و مطمئن بود اگه مشکلی پیش بیاد کنارت هستن و هر کمکی ازشون بر بیاد انجام میدن.
دورة لیسانس و بیرون رفتن‌های تک جنسیتی که تموم شد، وضعیت هم عوض شد. بچه‌ها یکی یکی رفتن اونور آب و به جای اون روابط با جنس مخالف راحت‌تر شد. حالا یه جمع خوب توی دانشگاه تهران داشتیم، یه اکیپ بازمانده از پلی تکنیک، و یه سری بچه با معرفت خوابگاهی که تنها بودن رو تقریبا از بین می‌برد. تازه به این جمع دوستای گذری و وبلاگی و همکارا رو هم می‌شد گاهی اضافه کرد.
با تموم شدن دوره فوق لیسانس و دیپورت شدن به اصفهان، تقریبا تمام روابط از بین رفت. قبل از رفتن به خدمت مقدس به هر بهونه‌ای بود خودم رو می‌گذاشتم تهران و دیدارها رو تازه می‌کردم. هنوز خیلی از دوستان ترک وطن نکرده بودن و زنده شدن خاطرات بهونة خوبی بود برای مسافرت‌های گاه و بی گاه به شهری که همه خاطراتم اونجاس.
سربازی شروع شد. اسفند 88. حدود سه ماه هم بیشتر طول نکشید. اما توی این سه ماه اتفاقات زیادی افتاد. خیلی از دوستان دیگه قابل دسترسی نبودن و احتیاج به پاسپورت و پول بود تا بشه دیدشون. پذیرش دکترا که تقریبا قطعی بود منهدم شد و من موندم توی شهری که توش به دنیا اومده بودم اما کسی رو نمی‌شناختم. با یک آینده ای که کاملا برام مبهم بود.
همه چیز از یه سرچ فیسبوکی توی روزهایی شروع شد که رخوت همه وجودم رو گرفته بود. خرداد 89:
"شما از کدوم طایفه ای؟"

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

معرفت هست هنوز

بعضیا هستن، همیشه پیشت می‌مونن. کاری ندارن تو وضعیت روحیت چجوریه، یا چرا همش ناله می‌کنی، یا چرا فقط وقتی حالت خوبه سراغشون رو می‌گیری. معرفتشون انقدر زیاده که با وجود گرفت و گیری که توی زندگی خودشون هم ممکنه باشه، می‌شینن پای حرفات، سبک می‌شی، به آینده امیدوار می‌شی. گذشته و حال رو هرچند به صورت موقتی فراموش می‌کنی. این آدما رو نمی‌دونم باید چکارشون کرد، دستشون رو بوسید؟ روی سر گذاشتشون؟ باید توی ویترین موزه باشن بسکه کمیابن؟
توی این روزا، که کمتر ممکنه توی زندگی یک نفر پیش بیاد از شدت هجوم ناله، چندتا از این آدما بودن همین دور و بر. نه می‌تونم اسمشون رو بیارم، نه کاری از دستم بر میاد، فقط بدونن که معرفتشون مثال زدنیه.
Free counter and web stats