۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

منِ او (12)

مامانجان عاشق خاتمی بود. دایی از تهران یکی از پوسترهای انتخاباتیش رو آورده بود و مامانجان هم فرصت فوت آقاجان رو غنیمت دونسته و نتیجه شده بود عکس خاتمی در بهترین جای دیوار، جلوی دید همه. اولین انتخاباتی بود که شرکت میکرد و نه تنها به تحریم پایان داده بود، بلکه تبلیغاتچی خوبی هم برای ترغیب سایرین و بالا بردن درصد مشارکت مردمی به شمار می رفت!
هشت سال که گذشت، عشق مامانجان هنوز سر جاش بود، به شدت اعتقاد داشت که "نذاشتن کار کنه" و هرچند آدم سیاسی نبود، اما احمدی نژاد گزینة مناسبی برای روی دیوار رفتن به حساب نمیامد. حالا یکسال از فوت مامانجان گذشته، نه عشق قدیمیش و نه جانشینش در اخبار جایی ندارند، اما اولی سربلند، مردمی و در بهترین جای دیوار باقی مانده و دومی...
نزدیک انتخابات، خاطرات شخصی هم رنگ انتخاباتی می گیره ...

۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

چرانه در پی عزم دیار خود باشم

هرزگاهی پیش میاد که پای رادیو 7 سابق و یا 100 برگ فعلی نشسته باشم و به دعوت نیت کردن کاکاوند برای فال حافظ لبیک بگم. دیشب یکی از همون مشورت کردن با حافظ‌ها پیش اومد و به قول قدما خوب گذاشت توی کاسه‌م!!!

چرانه در پی عزم دیار خود باشم *** چرانه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم *** به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سرا پرده ی وصال شوم *** ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پيداست باری آن اولی *** که روز واقعه پيش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان ***َگَرمُبَود گله ای راز دار خود باشم
هميشه پيشه ی من عاشقی و رندی بود *** دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ *** و گرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

حافظ هم سرناسازگاری دارد با منِ مسکین در این روزگار بی معرفتی اجانب

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

زنهار

دلم می‌خواست حالا حتی از نزدیک و به قول امروزیا فیس تو فیس هم اگه امکانش نیست، زنگ بزنم و با همون صدای سردم بهش بگم مبارکه دختر! چه بی خبر! به اندازه قداست دوستیمون که فقط خدا می‌دونه چقدره برات خوشحالم.
دلم می‌خواست بهش بگم مدیونتم، زندگی الانم رو مدیون چیزهایی هستم که تو بهم یاد دادی و حلالیت بخوام برای بدی‌هایی که بهش کردم.
دلم می‌خواست ...
.
.
.
اما فقط نوشتم خیلی مبارک باشه. هنوز شاید برداشت خوبی از چیزهایی که من دلم می‌خواست نشه!

۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

کانون


نمیدونم چرا بیشتر و پیشتر از اعلام انزجار نسبت به قوانین ضد زن در قضیة نیلوفر اردلان، دلم به حال بنیان اون خانواده‌ای سوخت که همچین مراودات کثیفی توش وجود داره! دلم به حال اون طفل کلاس اولی سوخت که پدر و مادری داره که غیر از خودش حالا به وسعت یک مملکت از مشکل بینشون اطلاع دارن. در مشکل ممنوع الخروجی شکی نیست، این خانواده الان به چه امیدی داره دور هم جمع میشه؟

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

بازگشت موقت


می‌شه نبود و شاد بود؟ قطعاً می‌شه، فی الواقع نظر اکثریت هم همینه! اما نبودن و برگشتن الان بحث اصلی این صله رحم نیست. بحث اصلی حس غریب این روزهاست. حس چشیدن طعم گذاشتن و رفتن. حس پریدن توی پرتگاه به امید صعود. حس بدیه؟ حاشا و کلا! با افتخار به استقبالش رفتم و ادامه خواهم داد.

شاید یک روز واضح‌تر ...

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

منِ او (11)

باید سکه رو می‌گذاشتی توی مکان مربوطه و شاسی کشویی رو می‌کشیدی تا بوق آزاد می‌گرفتی. اما فرآیند خورده شدن سکه زمانی اتفاق می‌افتاد که طرف مقابل گوشی رو بر می‌داشت و برای رسیدن صدات بهش شاسی سکه رو فشار میدادی تا ارتباط صدایی برقرار بشه.
کاشف به عمل اومده بود که بدون فشار دادن شاسی، صدا از طریق گوشی (و نه دهانی) ارسال می‌شد و در نتیجه، چه تماس های نفس‌گیر و آکروباتیکی که با حرکات رفت و برگشت گوشی بین گوش و دهان و بدون هزینه برقرار می شد.

تلفن عمومی مدرسه راهنمایی - اولین تلاش‌های برقراری روابط بدون هزینه - اصفهان قاعدتاً

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

منِ او (10)

معیارش برای حرام یا حلال بودن موسیقی، نه غِنا بودن اون، بلکه مجاز اعلام شدنش از سمت وزارت ارشاد بود و بر این مبنا آلبوم‌های شادمهر در لوس آنجلس ممنوع الگوش دادن به شمار می‌رفت و چندتای داخلی کاملاً حلال و مباح!

مهرداد، هم اتاقی 2 ساله. زمان ندیدن حقیقی: 6 سال

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

منِ او (9)

بچه دست و دلبازی بود، اما یک مشکل اساسی داشت و آن اینکه هر چند ماه یکبار صورتحساب خرج‌هایی که برای بچه‌ها کرده بود رو می‌داد به دست راستشون که تسویه کنن!

جواد، یار دبستانی. مدت زمان ندیدن حقیقی: 20 سال

۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

منِ او (8)

بعد از بی جا استفاده کردن هر ضرب المثل و یا غلط گفتنش، با کمال اعتماد به نفس می‌گفت توی شیراز اینجوری می‌گن! شیرازی بود.

کسری، همکلاسی از روز اول دبستان تا پیش دانشگاهی. مدت زمان ندیدن حقیقی، 5 سال

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

منِ او (7)

یک تفنگ اسباب بازی آورده بود مدرسه و ادعا میکرد خودش اونو ساخته. بعد هم یک تیر فرضی شلیک می‌کرد به دیوار و می‌دوید یکی از سوراخ‌های موجود روی دیوار رو به عنوان اثر شلیک معرفی می‌کرد.
هرچند به اقتضای سن تونسته بود معرکه‌ای دور خودش جمع کنه، اما از همون زمان و قبل از حتی اختراع واژة خالی‌بندی، حساب ویژه‌ای باز کرده بودم براش در این رشته و حرفاش حکم باد هوا داشت برای من.

پویا، یار دبستانی. مدت زمان بی خبری: 19 سال
Free counter and web stats