با چشم بر هم زدني سال 88 هم روزهاي آخرش رو ميگذرونه. قاعدتاً جريان انتخابات و حوادث و جنايات بعد از اون مهمترين اتفاق شخصي زندگي اكثر ايرانيها بود اما اتفاقات ديگري هم بود كه 88 رو با سال هاي قبلش متفاوت ميكرد.
فروردين: عيد خسته كننده تموم شد و منم كه دل كندن از دانشگاه برام سخت بود دوباره به كوي برگشتم. سه روز بيشتر نگذشته بود كه درد شروع شد. بعد از اون بود كه 40 روز دستم به دوا و درمون بند شد و قيافة دكتر هم بعد از معاينه در روزهاي اول حاكي از خبرهاي خوبي نبود. بعد از كلي آزمايش و قرص و دوا، عفونت ايجاد شده كم شد و از عمل جراحي و اتفاقات حتمي بعد از اون رها شدم. توي اون روزا اول خدا رو گم كردم اما بعد ديدم كه به خاطر بزرگ بودنش نميتونستم ببينمش.
ارديبهشت: كلاً به دوا و درمون و البته كارهاي فارق التحصيلي گذشت. روزهايي كه نبودم فهميدم كه بعضي از دوستان فارق از جنسيتشون چقدر مرد بودن.
خرداد: بعد از 2-3 سال وبلاگ نويسي دلي و با نام اصلي، تصميم گرفتم كار رو جدي تر دنبال كنم و به بلاگفا رفتم. اين مسئله قبل از جريانات انتخابات بود.
بازهم خرداد: درسته كه ما به خرداد پر از حادثه عادت كرديم، اما اينجوريش رو ديگه انتظار نداشتم. اوايل خرداد شور و نشاط ميتينگ هاي انتخاباتي بد جور تحت تأثيرم قرار داد. اوجش ورزشگاه آزادي بود كه اميدهاي من رو به موسوي چند برابر كرد. راهپيمايي هاي شبانه بعد از مناظره ها و شعارهايي كه بدون هيچ مزاحمتي ميداديم هم اميدوارم ميكرد و هم وحشت مينداخت توي دلم، اما سعي ميكردم لااقل اينبار خوشبين باشم. روز انتخابات روز عجيبي بود. با شور و اميدواري شروع شد و با يك فاجعه تموم شد. رأي ها به سرعت شمرده شد! و رئيس جمهور معلوم. چهرة پر از بغض بچه ها رو هيچ وقت از ياد نميبرم. نمادهاي سبز براي جلوگيري از كينة كودتاچيان همون ساعت يك صبح از در اتاق هاي كوي برداشته شد. شنبه شب جلوي كوي پر از نيروهاي ضد شورش و لباس شخصي بود. اما بچه ها با اعلام اينكه آدم عاقل يك اشتباه رو دوبار تكرار نميكنه به سنگ پراني ادامه ميدادن. اما يكشنبه شب همه فهميدن كه با آدم عاقل طرف نيستن. ساعت 2 بود. من خسته از عقب نشيني هاي مكرر و سوزش هاي گاه و بيگاه گلو، با رضا به اتاق اومدم. هنوز 2 دقيقه از خوابم نگذشته بود كه با صداي جيغ و داد بچه ها و با بدني لرزون از خواب پريدم. صحنه اي كه از پنجره ديدم رو هيچ وقت نميتونم از ياد ببرم. نيروهاي ضد شورش كه با باتوم به سر و صورت بچه ها ميكوبيدن و من كه فقط با چشم رسول رو تعقيب ميكردم تا به سلامت به اتاق برسه. بعد از اون تا صبح در قفل بود و از دوستان مهاجم ارزشي فحش هاي ناموسي شنيديم و همره با استرس، توي دلمون بهشون فحش داديم. اتفاقات بعدي كم و بيش جنبة شخصي نداشت و همه اخبارش رو قطعا خوندن (اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا و حتي اينجا)
تير: بعد از بازگشت به اصفهان بعد از 8 سال، دوباره مشغول به كار شدم. قاعدتاً از لحاظ مالي خوب نبود اما تجربة جالبي به حساب ميومد.
شهريور: مهران و مجتبي هم دوماد شدن. از هم اتاق 2 سالة دوران دانشجويي بعد از رفتنش به آمريكا فقط در حد فيسبوك بازي خبر دارم. اواخر اين ماه هم يك هفته تنها بودن در خونه رو براي اولين بار تجربه كردم كه كلي حال داد. اواخر شهريور، هم اتاقي يك سالم رو از دست دادم. مطمئنم كه الان روحش شاده.
مهر: اين پست وبلاگم ركورد زد و 2600 بازديد كننده داشت. هرچند هميشه افه اومدم كه بازديد كننده هدف اصليم نيست اما اينو ديگه نميشه نديده گرفت!
آبان: بعد از مدت زيادي كه قلب اصفهان خشك شده بود، آب دوباره جاري شد. چهرة شهر قابل مقايسه با قبل نبود.
آذر: رسماً به بلاگراومدم. وقتي اومدم فهميدم چه اشتباهي كردم كه از اول نيومده بودم!
بهمن: رسماً كار تموم شد و خودم رو آماده كردم براي اعزام به خدمت.
فروردين: عيد خسته كننده تموم شد و منم كه دل كندن از دانشگاه برام سخت بود دوباره به كوي برگشتم. سه روز بيشتر نگذشته بود كه درد شروع شد. بعد از اون بود كه 40 روز دستم به دوا و درمون بند شد و قيافة دكتر هم بعد از معاينه در روزهاي اول حاكي از خبرهاي خوبي نبود. بعد از كلي آزمايش و قرص و دوا، عفونت ايجاد شده كم شد و از عمل جراحي و اتفاقات حتمي بعد از اون رها شدم. توي اون روزا اول خدا رو گم كردم اما بعد ديدم كه به خاطر بزرگ بودنش نميتونستم ببينمش.
ارديبهشت: كلاً به دوا و درمون و البته كارهاي فارق التحصيلي گذشت. روزهايي كه نبودم فهميدم كه بعضي از دوستان فارق از جنسيتشون چقدر مرد بودن.
خرداد: بعد از 2-3 سال وبلاگ نويسي دلي و با نام اصلي، تصميم گرفتم كار رو جدي تر دنبال كنم و به بلاگفا رفتم. اين مسئله قبل از جريانات انتخابات بود.
بازهم خرداد: درسته كه ما به خرداد پر از حادثه عادت كرديم، اما اينجوريش رو ديگه انتظار نداشتم. اوايل خرداد شور و نشاط ميتينگ هاي انتخاباتي بد جور تحت تأثيرم قرار داد. اوجش ورزشگاه آزادي بود كه اميدهاي من رو به موسوي چند برابر كرد. راهپيمايي هاي شبانه بعد از مناظره ها و شعارهايي كه بدون هيچ مزاحمتي ميداديم هم اميدوارم ميكرد و هم وحشت مينداخت توي دلم، اما سعي ميكردم لااقل اينبار خوشبين باشم. روز انتخابات روز عجيبي بود. با شور و اميدواري شروع شد و با يك فاجعه تموم شد. رأي ها به سرعت شمرده شد! و رئيس جمهور معلوم. چهرة پر از بغض بچه ها رو هيچ وقت از ياد نميبرم. نمادهاي سبز براي جلوگيري از كينة كودتاچيان همون ساعت يك صبح از در اتاق هاي كوي برداشته شد. شنبه شب جلوي كوي پر از نيروهاي ضد شورش و لباس شخصي بود. اما بچه ها با اعلام اينكه آدم عاقل يك اشتباه رو دوبار تكرار نميكنه به سنگ پراني ادامه ميدادن. اما يكشنبه شب همه فهميدن كه با آدم عاقل طرف نيستن. ساعت 2 بود. من خسته از عقب نشيني هاي مكرر و سوزش هاي گاه و بيگاه گلو، با رضا به اتاق اومدم. هنوز 2 دقيقه از خوابم نگذشته بود كه با صداي جيغ و داد بچه ها و با بدني لرزون از خواب پريدم. صحنه اي كه از پنجره ديدم رو هيچ وقت نميتونم از ياد ببرم. نيروهاي ضد شورش كه با باتوم به سر و صورت بچه ها ميكوبيدن و من كه فقط با چشم رسول رو تعقيب ميكردم تا به سلامت به اتاق برسه. بعد از اون تا صبح در قفل بود و از دوستان مهاجم ارزشي فحش هاي ناموسي شنيديم و همره با استرس، توي دلمون بهشون فحش داديم. اتفاقات بعدي كم و بيش جنبة شخصي نداشت و همه اخبارش رو قطعا خوندن (اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا، اينجا و حتي اينجا)
تير: بعد از بازگشت به اصفهان بعد از 8 سال، دوباره مشغول به كار شدم. قاعدتاً از لحاظ مالي خوب نبود اما تجربة جالبي به حساب ميومد.
شهريور: مهران و مجتبي هم دوماد شدن. از هم اتاق 2 سالة دوران دانشجويي بعد از رفتنش به آمريكا فقط در حد فيسبوك بازي خبر دارم. اواخر اين ماه هم يك هفته تنها بودن در خونه رو براي اولين بار تجربه كردم كه كلي حال داد. اواخر شهريور، هم اتاقي يك سالم رو از دست دادم. مطمئنم كه الان روحش شاده.
مهر: اين پست وبلاگم ركورد زد و 2600 بازديد كننده داشت. هرچند هميشه افه اومدم كه بازديد كننده هدف اصليم نيست اما اينو ديگه نميشه نديده گرفت!
آبان: بعد از مدت زيادي كه قلب اصفهان خشك شده بود، آب دوباره جاري شد. چهرة شهر قابل مقايسه با قبل نبود.
آذر: رسماً به بلاگراومدم. وقتي اومدم فهميدم چه اشتباهي كردم كه از اول نيومده بودم!
بهمن: رسماً كار تموم شد و خودم رو آماده كردم براي اعزام به خدمت.
اسفند: سربازي شروع شد. هرچند توي زندگي همه چيز رو ساده ميگيرم و بد به دلم راه نميدم، اما فكر نميكردم تا اين حد حال بده. انصافاً تا اينجاش خوش گذشت.
پست هاي مرتبط:
جدا از تمام تلخ و شیرین هاش ، فکر کنم توی این سالی که گذشت هر کدوم از ما خیلی چیزها یاد گرفتیم که بالاخره باید براش هزینه ای می پرداختیم! سال نوتون پیشاپیش مبارک ، شاد باشید
پاسخحذف