یک بار تو هم عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئلهها را
بگذار که دل حل بکند مسئلهها را
مسئلهها را
مسئلهها را
مسئلهها را
...
پرفکشنیسم (Perfectionism) ینی کمالطلبی، ینی هر چیزی را کامل بخواهی، ینی هر کاری را باید به بهترین نحو انجام دهی، کمالطلبها زیاد احساس رضایت نمیکنند، بیشتر از بقیه سرخورده میشوند، وسواس و استرس بیشتری دارند، در یک کلام از زندگی لذت چندانی نمیبرند.
سالها در جستجوی کمال، خودم را از خیلی لذتها محروم کرده بودم، به هر هدفی که میرسیدم حس رضایت زود محو میشد چون سایهی هدف بزرگتری را بر سرم احساس میکردم، زندگی برای من یک پازلِ هزار تکه بود که انگار تنها رسالتم پیدا کردن تکهها و چیدنشان در کنار یکدیگر بود، کلهام هم عجیب بوی قورمه سبزی میداد و برای رسیدن به هدف دست به هر کاری میزدم، خیلی از تکهها را از دهان شیر بیرون میکشیدم و به دنبال بعضیها دستم را توی سوراخ مار میبردم، بعد از مدتها به خودم که نگاه کردم یک جنگجوی خسته دیدم کامش هرگز شیرین نشده، در فاصلهی چندین و چند فرسخی تا کمالِ نهایی. دلم برای خودِ بیچارهام سوخت. خیلی!
... فکر کنم حالا، پس از مرارتهای بسیار، و از گذر روزهای سیاه و سپید و خاکستری، اندکی به آن حالت [بینابین] دست یافتهام. یک جور همزیستی مسالمت آمیز با این اختلالِ مادرزادی!
تصور کنید در بزرگراه چمران، به مقصد پارکوی در حال رانندگی هستید، کدام برایتان مهمتر است؟ رانندگی در چمران یا رسیدن به پارکوی؟ خب، برای من سالها رسیدن به پارکوی مهمتر بود، و چقدر پارک وی دور بود و چمران انگار تمامی نداشت. تا این که خودِ زندگی درس بزرگی به من داد: کمال را نمیتوان بدست آورد، اما اگر به دنبال آن باشی میتوانی به برتری برسی . کشف این حقیقت تلخ که کمال دست نیافتنیست تا مدتها حال و روزم را به هم ریخته بود، این همه سال در جستجوی چیزی بودم که اگر هم وجود داشت مصداقِ دستِ من کوتاه و خرما بر نخیل بود. تلخ بود اما وقتی پذیرفتمش آرامش عمیقی احساس کردم، طول کشید تا یاد بگیرم فقط به جلو نگاه نکنم، دور و برم را هم ببینم، اصلن همین بودن در بزرگراه را ببینم، و یادم بماند که با چه سختی از خیابانهای باریک یکطرفه و پرترافیک خودم را به بزرگراه رسانده بودم، چند تا چراغ قرمز را رد کرده بودم، چقدر فحش خورده بودم، چقدر تکرار گاز و کلاچ و دنده ملولم کرده بود ...، اینروزها تا حد زیادی بیخیالِ پارکوی شدهام، بیشتر سعی میکنم از رانندگی در چمران لذت ببرم، از گلکاریهای زیبایش، از دیوارههای مثلن عایق صوتیاش، از نمای ساختمانهای آتیساز، پلهای فلزی، حتا بیلبوردهای تبلیغاتی، از خودِ رانندگی، از بودن در بزرگراه، از پروانههای پیتزا پرپروک که انگار در طول مسیر به پرواز درآمدهاند ...